12

2K 956 676
                                    

The Hands

12

پنجم

- الان من رو از ماشین پرت کرد بیرون؟

بکهیون با بهت به مسیری که ماشین چانیول داخلش، ازش دور می‌شد نگاه کرد و دستش رو به بازوش که دقایقی پیش بین انگشت‌های چانیول فشرده می‌شد گرفت و نوازشش کرد: چقدر... محکم... گرفته بود! لعنتی. یه‌ذره رحم نداره.

نگاهش رو توی خیابون چرخوند و به اطراف نگاه کرد. نفس‌نفس می‌زد. صحبت مضطرب‌کننده‌ای بود. دستش رو به پیشونیش گرفت و همون‌طور که موهاش رو عقب می‌داد زیر لب از خودش پرسید: چه غلطی کنم؟

دستش رو به جیب شلوارش کشید تا کیف پولش رو بیرون بکشه که با خالی‌بودن جیب‌هاش روبرو شد. اینجایی که بود رو حتی بلد نبود. اون خیلی سئول رو نمی‌شناخت. گوشیش باهاش نبود و پولی نداشت و هوا نزدیک به تاریکی بود.

بی‌هدف شروع به قدم‌زدن کرد، فقط شماره‌ی کیونگسو رو حفظ بود. می‌تونست یه نفر رو پیدا کنه و ازش بخواد که با تلفنش تماس بگیره، بعد به کیونگسو می‌گفت چی شده و کیونگسو می‌تونست به برادرش بگه. باید اول یه‌جوری متوجه می‌شد که کجاست. خیابون‌ها اصلا آشنا نبودن و به‌طرز عجیبی احساس می‌کرد به‌اندازه‌ی کافی از دانشگاه دور شدن که نتونه پیاده به دانشگاه برگرده.

خوشبختانه یه ایستگاه اتوبوس اونجا بود و تونست توی دیوار داخلیش اسم محلی که بود و فاصله‌ش با دانشگاه رو بفهمه. هرچند توی همون نقشه‌ی ایستگاه‌ها متوجه شد به استودیوی پارک چانیول هم نزدیکه. ناخودآگاه نیشخند زد و به آسمون که داشت تاریک می‌شد نگاه کرد. اون بدون هیچ پولی رهاش کرده بود و باید مسئولیت گم‌شدن و برگردوندنش رو قبول می‌کرد.

ته دلش می‌دونست که پارک چانیول دو تا تراول هزاروونی کف دستش می‌ذاره و راهنماییش می‌کنه تا با تاکسی به خوابگاه برگرده ولی خب این خودش یه فرصت برای صحبت‌کردن و دوباره دیدنش بود دیگه نه؟ بکهیون می‌دونست که هیچ‌کس نمی‌تونه دربرابر جذابیت‌هاش مقاومت کنه و پارک چانیول هم قطعا استثنا نبود.

به کمک دو رهگذری که توی خیابون دید تونست مسیرش رو به خیابون اصلی و بعد استودیوی پارک چانیول پیدا کنه، هوا به‌قدری که نوک دماغش رو قرمز کنه سرد بود. بدون تردید به‌سمت ورودی استودیو رفت و برای نگهبان‌ها فقط یه سر کوچیک تکون داد و وقتی جلوتر متوقفش کردن گفت: دانشجوی پارک چانیولم.

منتظر نموند چیزی بهش بگن یا با جایی تماس بگیرن. سرش رو عصبی انداخت پایین و به‌سمت آسانسورها رفت. به‌نظر می‌رسید یکی از بادیگاردها قیافه‌ش رو به یاد داشت که زیاد پاپیچش نشدن.

توی آسانسور به دکمه‌ی طبقات نگاه کرد و سعی کرد موقعیت رو بسنجه.

می‌تونست بره دفترش، یه‌خرده دعوا کنن و پارک چانیول دوباره بندازتش بیرون. البته نمی‌دونست تحت چه شرایطی به خودش این جایگاه رو داده که بتونه با پارک چانیول بزرگ دعوا کنه. ولی ناخودآگاه تصویر خود شاکیش رو دربرابر کارگردان پارک می‌دید و فکر می‌کرد می‌تونه سرش کلی داد بزنه و اتفاقا بگه که خیلی سردشه و نباید این‌طوری توی شهر به این بزرگی رهاش می‌کرد.

The Hands🎬Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt