34

2.3K 763 837
                                    

The Hands

34

هفدهم

نزدیک نیمه‌شب بود. خیابون اصلی منتهی‌به دانشگاه برخلاف همیشه اون‌قدری که کارگردان پارک انتظار داشت خلوت نبود. تک‌وتوک دانشجوها توی گروه‌های چندنفره رد می‌شدن و از کنارش می‌‌گذشتن. تنها کسی که این ‌وقت شب به‌سمت دانشگاه قدم برمی‌داشت مرد قدبلندی بود که یه پالتوی تیره و بلند پوشیده بود و کلاه کپ مشکی و ارزونی روی موهای حجیم و براقش گذاشته بود و سرش رو پایین انداخته بود و به‌شکل جلب‌توجه‌کننده‌ای آروم راه می‌رفت.

- اوپا! شرلوک هولمزه!

صدای مست دانشجوی جوونی توجه چند نفر رو به مرد قدبلند و پالتوپوشی که اصلا توجهی به اطرافش نداشت جلب کرد. اوپایی که دختر باهاش حرف می‌زد بازوش رو چنگ زد و سعی کرد جلوی دانشجو رو بگیره ولی دختر با قدم‌های سنگین خودش رو کنار کشید و به‌سمت شرلوک هولمزی که دیده بود رفت. بازوی مرد قدبلند رو چنگ زد و به‌محض متوقف‌کردنش، دستش رو بالا برد و کلاه کپش رو از روی سرش برداشت. هرچند با دیدن چهره‌ی سفید، جدی و مجسمه‌مانند کارگردان پارک کلاه کپ رو انداخت و دستش رو جلوی دهنش گرفت: هیع! استاد پارک!

کارگردان پارک ابروی راستش رو بالا فرستاد. این دانشگاه چند هزار دانشجو داشت و کمتر از سیصد تاشون توی این چند سال دانشجوی اون بودن و وقتی کسی به‌جای کارگردان پارک، استاد پارک صداش می‌کرد، اولین چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که این شخص باید از دانشجوهاش باشه. چیزی نگفت. هم‌چنان صورتش رو بی‌حرکت نگه داشت. دختر چند بار پلک زد و دوستش که چند قدم عقب‌تر بود جلو اومد و دانشجوی مست رو مجبور کرد تا چند بار دولاوراست بشه و بلافاصله هردو فرار کردن.

چانیول نفس عمیقی کشید و دولا شد و کلاه مشکی‌رنگ رو از روی زمین برداشت. خاک روش رو تکوند و دوباره بدون هیچ حرف و نگاه به افرادی که اطرافش توجهشون بهش جلب شده بود، کلاه رو روی سرش گذاشت و قدم‌هاش رو ازسر گرفت. نمی‌خواست دیر به بکهیون برسه. دانشجوهایی که متوجه هویت مرد روبروشون شده بودن با تردید از کنارش رد می‌شدن و بااین‌وجود، کسی کلاه کپ مشکی‌رنگ دیگه‌ای که چانیول دور مچش انداخته بود رو ندید.

بکهیون آیینه‌ی ابری‌شکلش رو برای بار ششم از جیب سویشرتش بیرون کشید و چشم‌ها و خط‌چشم‌هاش رو باز چک کرد. انقدر خمیازه کشیده بود که گوشه‌ی چشمش خراب شده بود. نمی‌فهمید چرا وقتی مست می‌کنه باید خوابش بگیره. انگشت‌کوچیکه‌ش رو بالا آورد و سعی کرد با نوک ناخن سیاهی پخش‌شده زیر مژه‌های ریزش رو پاک کنه.

- بکهیون!

با شنیدن صدای کارگردان، آیینه رو جلوی صورتش محکم بست و توی جاش صاف ایستاد. بلافاصله روی پاهاش چرخید و بعد همون‌طور که آیینه‌ی سفیدآبیِ ابری‌شکلش رو توی مشتش گرفته بود به‌سمت استاد دوست‌داشتنیش دوید: استاد استاد استاد!

The Hands🎬Where stories live. Discover now