The Hands

48

بیست‌ویکم

کمتر از قبل احساس سرما می‌کرد و بیشتر از قبل می‌فهمید که دقیقا چه وضعیتی رو پشت‌سر گذاشته. نفس‌های عمیق می‌کشید و هر بار که گردنش رو حرکت می‌داد برای چندین دقیقه توی همون حالت بی‌حرکت می‌موند. سرمای سنگی که روش نشسته بود قابل‌توجه نبود. شاید هم بود و الان که با فکرکردن به کارگردان پارک گرم و گرم‌تر می‌شد، احساسش نمی‌کرد.

مطمئن بود که یک ساعت هم از زمانی که قول داده بود تا آخر عمرش به حرف کارگردان پارک گوش می‌ده نگذشته؛ ولی اینکه مرد بزرگ‌تر ازش می‌خواست توی همچین شرایطی به خوابگاه برگرده زیاده‌روی بود. پس تصمیم گرفته بود که امشب رو هم بی‌خیال شه و از فردا به حرف‌هاش گوش بده.

نمی‌تونست توی بیمارستان بمونه. از لحاظ حضور خبرنگارها خیالش راحت نبود. اگر فقط یه پاپارازی یه عکس از همراه‌های کارگردان پارک پخش می‌کرد دهنش سرویس بود. یعنی خب توضیح ساده‌ش این می‌شد که پدرش می‌فهمید و بکهیون ابدا همچین چیزی رو نمی‌خواست.

بعد ازطرفی یه‌جورایی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست برگرده خوابگاه. مطمئن بود که جانگ ییشینگ به زمان خصوصی با جونمیون هیونگش نیاز داشت تا یه چیزهایی رو حل‌وفصل کنن. مثلا هرچند قصدش گوش‌دادن به حرف دوست‌پسرش نبود ولی خب لباسش یه افتضاح بود. چند لحظه فکر کرد شاید بد نباشه بره و لباسش رو عوض کنه ولی یاد اون دو نفر افتاده بود و یه بهونه‌ی بهتر برای سرپیچی از حرف‌های دوست‌پسرش داشت.

بعد از اینکه خیالش از وضعیت سلامت استادش راحت شده بود رفته بود دستشویی و دست ‌و صورتش رو شسته بود ولی این کافی نبود. اونجا هم یه‌خرده گریه کرده بود چون داشت خون مردی رو از صورتش می‌شست که همون شب کاملا اعتراف کرده بود که عاشقش شده. بعد البته با دیدن صورت رنگ‌پریده‌ی خودش و لب‌های خشک‌شده و برجسته‌ش به این فکر کرده بود که «چقدر همه‌چیز دراماتیک به‌نظر می‌رسه». و بابت این نتیجه‌گیری از ته دل خندیده بود.

احتمالا عقلش رو ازدست داده بود یا خب این هم از عوارض عاشق‌شدن بود ولی دقیقا چند دقیقه‌ای خندید و دوباره زیر گریه زد و حالا نیم ساعتی می‌شد که هیچ احساسی از صورتش خونده نمی‌شد. حالا که عاشق کارگردان پارک شده بود باید چی‌کار می‌کرد؟ مردم وقتی عاشق می‌شن چی‌کار می‌کنن؟ باید یه لیست از کارهایی که باید انجام می‌داد می‌نوشت و دونه‌دونه‌ش رو تیک می‌زد.

این رو از کیونگسو یاد گرفته بود. احتمالا اولین مورد لیستش عاشق‌شدن و آخریش ازدواج بود؟ مطمئن بود یکیش اون وسط‌ها «اطلاع‌دادن به پدر» بود. از الان واسه‌ اون مرحله عزا گرفته بود. دستش رو بین موهاش برد و کف سرش رو خاروند. کاش می‌شد از این مورد بپره. بعد حالا که رسما عاشق شده بود، اگر مثلا کارگردان پارک بعد از یه مدت دیگه دوستش نداشت باید چی‌کار می‌کرد؟ عاشق‌شدن دوربرگردون نداشت پس باید یه نقشه‌ی قتل هم می‌کشید. سرش از فردا زیادی شلوغ می‌شد.

The Hands🎬Where stories live. Discover now