قسمت هفتم: خوشبختی یا بدبختی

1.7K 605 113
                                    

چانیول، وقتی از خونه بکهیون اومد بیرون، یکم ته دلش ناراحت بود! نه اینکه بکهیون رو تنها گذاشته، بخاطر اینکه اون خال جذاب رو نبوسیده و اومده بیرون! خب، اون هنوز هم عاشق اون خالها بود!

وقتی به خونه رسید، مادرش توی پذیرایی نشسته بود و کتاب میخوند. با دیدن چان، لبخندی زد و گفت:"بیا اینجا پسرم!"

چان، روی مبل نشست و گفت:"ببخشید مامان! من پسر بی فکری بودم."

مادرش لبخند زد و بوک مارکی رو مابین صفحات کتاب گذاشت و کتاب رو بست و روی میز گذاشت و گفت:"تو بهترین پسری هستی که میتونستم داشته باشم عزیزم."

خب، چانیول مثل یه پاپی که بهش عروسک دادی، ذوق کرد و مادرش گفت:"من خیلی فکر کردم عزیزم. اینکه تو این مدت بخاطر خودمون، تو رو از خیلی چیزها محروم کردیم، اشتباه بوده. لطفا مامان رو ببخش."

چان با ذوق به مادرش نگاه میکرد و مادرش گفت:"میذارم هر کاری که دلت میخواد بکنی! اتفاقا مطالعه کردم و دیدم میتونی از طریق کاستوم و لباس زیر، حسابی پیشرفت کنی و برند خودت رو بزنی! این عالی نیست؟ حتی برات یه فروشگاه هم باز میکنیم و هر نیرویی که بخوای در اختیارت میذاریم!"

چان با خوشحالی گفت:"جدا مامان؟؟؟؟"

تقریبا جیغ زد و مادرش گفت:"آره. فقط دانشگاهت رو رها نکن! درست رو بخون و شرکتت رو بزن. تامین مالی ت با ما!"

دیگه بهتر از این نمیشد. چانیول گفت:"میتونم خونه خودم رو هم داشته باشم؟"

مادرش کمی فکر کرد و گفت:"عمارت کناری رو برات آماده میکنم. میتونی بری اونجا و دوستات رو هم دعوت کنی! تو دیگه بزرگ شدی و خب، بالاخره باید دوستهای مختلفت رو به اینجا بیاری."

چانیول با ذوق خندید و مادرش گفت:"فقط ازت یه چیزی میخوام چانیول... این یه خواسته است! دستور نیست."

چانیول انگار بادش خالی شد چون میدونست خواسته های مادرش، مثل دستوره. گفت:"چی شده مامان؟"

مادرش گفت:"بیون بکهیون! اون رو کنار بذار. میدونم یه امگای جذابه و باهاش احتمالا خوابیدی و کلی بهت خوش گذشته، ولی دیگه بهش فکر نکن. اون امگا یه امگای جادوگره! اون تقریبا با تمام آلفاهای جذاب، رو هم ریخته تا تونسته به این جایگاه برسه! و از همه بدتر، از من هم متنفره! پس لطفا، دیگه سمتش نرو."

چانیول فکری کرد و گفت:"خیالت راحت مامان! بکهیون فقط یه استاده. من هم توی رات بودم و باهاش خوابیدم. مثل امگاهای دیگه! پس بهش فکر نکن!"

مادرش لبخندی زد و گفت:"بهتره بری دوش بگیری و برای غذا بیای پایین."

چانیول سریع رفت اتاقش و دوش گرفت. اون به هر چی میخواست رسیده بود. اگر میدونست انقدر زود موفق میشه، زودتر با بکهیون میخوابید. خب، بکهیون توی تخت خیلی هم خوب نبود. پس مهم نبود اگر میرفت با کس دیگه! و خب، وقتی که یاد روابطشون افتاد، تو دلش گفت:"اون تو تخت از همه بهتر بود. وقتی به همه خواسته هام برسم، میتونم اونم برای خودم کنم!"

و خب، خودش میدونست که اگر بکهیون رو بخواد، باید فقط معشوقه ش باقی بمونه، چون اون اجازه ازدواج با هیچ غیر پارکی رو نداشت (البته همه قبیله پارک نبودن ولی خون پارک توی رگهاشون بود).

بعد از اینکه لباس پوشید و پایین رفت، مادرش ظرف غذا رو جلوش گذاشت و سریع، لباسش رو کنار زد و گفت:"این چیه چانیول؟"

چانیول متعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:"چی مامان؟"

مادرش، گوشی ش رو برداشت و از کتف چانیول عکس گرفت و خب، دیدن اون مارک بزرگ، روی کتفش، چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه! اون توسط بکهیون مارک شده بود و حتی نفهمیده بود! این یعنی ته بدبختی! ولی خب، اون خیلی شبیه مارک یه امگا نبود! با ترس به مامانش نگاه کرد و گفت:"مامان باور کن من نفهمیدم کی اونکار رو کرده. احتمالا وقتی خواب بودم! من تو هوشیاری نمیذارم کسی مارکم کنه!"

خب، مادرش خوب این رو میدونست که پسرش نه کسی رو مارک میکنه و نه میذاره کسی مارکش کنه! ولی اون بیون عوضی، پسرش رو مارک کرده بود و این یعنی آبروریزی!

مادرش بدون اینکه چیزی بگه، سر پسرش رو نوازش کرد و گفت:"غذات رو بخور یول! خیلی ضعیف شدی!"

و خودش هم پشت میز نشست و برای دکتر خانوادگی شون، عکس رو فرستاد و نوشت:"میشه این مارک رو پارک کرد؟"

کمی بعد، پزشک خانوادگی شون زد:"کدوم امگای خاندان پارک مارک شده؟"

-:"منظورت چیه؟"

-:"این مارک برای یه آلفاست. اگر بخوان از بینش ببرن، باید همون آلفا، حضور داشته باشه!"

آلفا؟! وات د ...! عصبی زد:"مطمئنی یه آلفاست؟"

-:"آره. کاملا مشخصه که یه آلفاست!"

و مادرش گوشی رو روی میز انداخت و موهاش رو کشید و گفت:"بدبخت شدیم!"

----------------------------------------------

اینم یه پارت کوتاه برای شما

قسمت‌های بعدی جذابن... پس ووت این رو خوب بدید که با عشق براتون آپ کنم ....

Alpha + Omega = WE (Completed)Where stories live. Discover now