قسمت دهم: تصمیم گیری

1.6K 595 148
                                    

سلام سلام

قرار نبود این قسمت رو امروز آپ کنم... ولی خبببب... وقتی دوست قشنگم دیشب بعد کلی خواهش من، این فیک رو شروع کرد و برام کلی کامنت خوشگل گذاشت ... منم زودتر گذاشتم ... اونی خوووشگلم مرسی که میخونیش 🌹🌹🌹

-------- ⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩

چانیول تمام هفته گذشته رو توی تب میسوخت و این باعث میشد خانم پارک، هر روز بیشتر از قبل نگران پسرش بشه. هیچ کاری نمیتونست بکنه! باید منتظر بکهیون میموند. این تصمیم اون بود که باید انتخاب میکرد. خانواده پارک حاضر بودن تمام دارایی هاشون رو بدن ولی پسر اذیت نشه! ولی متاسفانه، بکهیون نمیخواست به هیچ روشی کوتاه بیاد. به گفته خودش، فقط چانیول رو میخواست ولی خانم پارک نگران بود! نگران بود که با بودنشون موافقت کنه و بعدا دوباره بکهیون آسیب ببینه چون چانیول حتی کوچکترین خاطره ای نداشت و اینکه بخوان بهش بگن میت بکهیون، خودشه، باعث میشد که چانیول آسیب ببینه و به بکهیون آسیب بزنه.

نیمه شب بود که دکتر، خانم پارک رو مجبور کرد استراحت کنه چون چانیول به حالت استیبل رسیده بود و خواب بود.

حدود 3 نیمه شب، چانیول با شنیدن صدای ترق ترق، از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به اطراف نگاه کرد. وقتی متوجه شد صدا از سمت پنجره ش، به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد و به پایین نگاه کرد. خب، باورش نمیشد. پنجره رو باز کرد که صدای بکهیون رو شنید:"راپونزل راپونزل، موهات رو پایین بفرست تا من به اتاق تو در قصر بیام."

خنده ش گرفت و گفت:"تو اینجا چکار میکنی."

-:"نگرانت بودم و ..."

-:"و؟"

-:"دلم برات تنگ شده بود."

چانیول پوزخندی زد و بکهیون گفت:"میخوای هنوز من رو پایین نگهداری؟"

چانیول گفت:"چطوری میخوای بیای بالا؟"

بکهیون نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:"از در... بیا در رو باز کن احمق!"

و به سمت در خونه رفت و چانیول هم مجبور شد بره. البته، بعد از دیدن بکهیون، حتی دیگه تب هم نداشت. ایا این تب دوری بود؟

در رو که باز کرد، بکهیون جلو اومد و سریع، بوسه محکمی به لبهاش زد و گفت:"شنیدم این هفته حالت خوب نبوده!"

چانیول سری تکون داد و به مارکش اشاره کرد و گفت:"به لطف بعضی ها!"

چانیول هنوز نمیدونست که بکهیون یه آلفاست یا در واقع هم آلفاست و هم امگاست! بکهیون خندید و گفت:"میخواستی انقدر هات نباشی. بیا بریم به اتاقت."

و بدون توجه به چانیول، جلو افتاد. چانیول تو دلش گفت اتاق من رو از کجا میشناسه که مستقیم داره میره سمتش! وقتی به اتاق رسیدن، بکهیون گفت:"من با لباس خونگی نیومدم ولی اشکال نداره. لباسهای تو رو قرض میگیرم."

چانیول متعجب گفت:"برای چی؟"

بکهیون مجددا با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:"برای اینکه شب کنارت بخوابم و مسئولیت کارم رو بپذیرم."

و سمت کمد رفت و یه تیشرت نوک مدادی رو از توش برداشت و گفت:"قدت بلنده پس شلوار هم نمیخواد."

و پیرهنش رو جلوی چشمای چانیول دراورد و زمین انداخت. خب، چانیول بچه نبود و بکهیون هم جذاب نبود. این چیزی بود که تو دلش میگفت تا اون عطر خیار لعنتی رو کنترل کنه. بکهیون با خنده در حالیکه تیشرت رو میپوشید گفت:"تحریک شدی پارک؟"

و وقتی تیشرت رو صاف کرد به چانیول نگاه کرد که نگاهش رو میدزده و خندید. و بعد، شلوارش رو هم دراورد و روی زمین انداخت.چانیول با چشمهای درشت بهش نگاه کرد و بکهیون پتو رو کنار زد و دراز کشید وگفت:"نمیای بخوابیم؟"

چانیول با ترس گفت:"اگر مامانم ببینتت؟"

بکهیون خندید و گفت:"نگران نباش. بیا بخواب."

و چانیول با یه جهش توی تخت پرید و بکهیون رو بغل کرد و گفت:"چرا مارکم کردی؟"

بکهیون نگاهش کرد و گفت:"که برای من بشی؟"

متعجب نگاش کرد و گفت:"تو آلفا داری."

-:"مهم نیست. تو جذابتری."

چانیول با اخم گفت:"ولی اگر کسی از من جذابتر باشه، میری باهاش؟"

بکهیون فکری کرد و گفت:"پس سعی کن همیشه برام جذاب باشی که با کسی نرم."

چانیول چیشی کرد و چشمهاش رو بست. بکهیون به پهلوش سیخونک زد و گفت:"میخوابی؟"

چانیول با چشم بسته گفت:"آره دیگه. چکار کنم؟"

-:"منو بکن."

چانیول با ترس و متعجب چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست و بکهیون گفت:"چرا ترسیدی؟ قبلا هم انجامش دادی."

و خودش رو به چانیول نزدیک کرد و بوسیدش و گفت:"نمیخوایش؟"

چانیول لعنتی گفت و بکهیون رو به تخت کوبید و شروع کرد به بوسیدنش! هر دوشون ناله میکردن و تو هم میپیچیدن. با صدای باز شدن در، ترسیده به در نگاه کردن و با دیدن خانم پارک، چانیول آب دهنش رو قورت داد و وقتی مادرش گفت:"حداقل موقع اینکار ها در رو قفل کنید."

و رفت. و چانیول فقط متعجب به در نگاه میکرد. واقعا این مادرش بود. بکهیون عصبی گفت:"احمق، مادرت رفت ولی تو توی منی و تکون نمیخوری و حس بدی داره. پس یا بکش کنار یا تکون بخور."

و وقتی چان محکم توش ضربه زد، با جیغ، یه چنگ به بازوش انداخت و گفت:"همینه پسر... ادامه بده."

و خب، اینکار تا خود صبح ادامه داشت و کل عمارت از صدای جیغ و داد و ناله این دو پسر، نتونستن بخوابن. و خانم پارکی رو داشتیم که با لبخند، جلوی در اتاق پسرش نشسته بود و هر کسی که میخواست ببینه چه اتفاقی افتاده، با اخمش، راهش رو میگرفت و میرفت. خانم پارک خوشحال بود. بکهیون بالاخره تصمیمش رو گرفته بود.

-------- ⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩

قسمت بعدی میفته هفته بعدی

مراقب خودتون باشید

آلفا امگا داره به آخرای خودش نزدیک میشه 🥺

Alpha + Omega = WE (Completed)Where stories live. Discover now