ناهنجاری

233 64 4
                                    

دیدگاه تهیونگ:
نمیتونستم باور کنم این اتفاق افتاد...ما دوتا به هم دیگ خیره شده بودیم درحالی که زیر اب بودیم...قلبم وحشیانه میکوبید و مطمعن بودم که سنسی میتونست صدای ضربان قلبم بشنوه...دستاش دور کمرم بود و چشماش خیره به لب هام,سینه ام...نگران شدم.... اون حتی توی اون حالت خیس خیلی جذاب بنظر میرسید
ولی به دلایلی نمیتونستم توی اون لحظه چکش کنم. خجالت زده و مضطرب بودم...
ناگهان سولبین اومد دم درحموم دنبال سنسی. من فوق العاده نگران شدم وقتی اشتباه فهمید و سنسی رو تهدید میکرد. نگران شدم و به سنسی نگاه کردم که حتی اهمیتی به سولبین نداد حتی وقتی رفت و درو محکم کوبید....بهم خیره شده
بود...مستقیم به چشمام خیره شده بود....تصمیم گرفتم تا این موقعیت عجیب رو از
بین ببرم.
"ببخشید...اقا...جفتمون خیس شدیم بخاطر من و.." حرفم رو قطع کردم وقتی دیدم
رفت جایی, در رو باز کرد. قلبم سریع میکوبید... فکر میکردم با یه لوب یا چیزی برمیگرده....با توجه به خیره بودنش.....براش اماده نبودم....خیلی دوسش
داشتم اما....خیلی سریع بود برای اتفاق افتادن...
چشمامو بستم وقتی صدای قدماشو شنیدم که میومد.
"بیا, بگیرش" یه حوله بهم داد تا خودم رو خشک کنم.
" بپوشش" بهم چند دست لباس شد تا بپوشم.رفت, در رو پشتش بست. صورتم با
تصور چیزی که تصور کرده بودم چند دقیقه پیش قرمز شد

جیمینی و بقیه خیلی دستم انداختن وقتی براشون از اتفاقی که افتاد گفتم...
نمیدونستم چجوری قراره روز بعد سنسی رو ببینم.
درطول کلاس روز بعد سعی کردم دو سه باری با سنسی چشم تو چشم بشم اما اون کامال عامدانه و واضح از ارتباط چشمی با من اجتناب میکرد. ناراحت شدم...بعد از اینکه کلاس تموم شد, پشت سر سنسی با یه ساک دستی دویدم ."اقا..این ,
اووممم مرسی بابت لباسا..." سعی کردم با یه صدای پایین بگمش... فقط ساک رو گرفت و سر تکون داد. رفت بدون گفتن حتی یه کلمه.... وایسادم و بهش خیره شدم.
"ببخشید" زنی با لحن گستاخانه گفت و منو برگردوند به واقعیت و وقتی فهمیدم
کیه یخ زدم.
سولبین قبل ورود به کلاس منو هول داد و حتی نتونستم ریکتی بدم.
سرجام کنار یونگی هیونگ نشستم و تمرکزمو دادم به کتاب علوم, سعی کردم
هیچ ارتباط چشمی با سولبین نداشته باشم وقتی بحث رو به سمت تولید مثل انسان
برد. مخصوصا رو نکته " برای تولید مثل یک مرد نیاز به زن و زن نیاز به مرد
دار. یک مرد و مرد دیگر نمیتونن بچه تولید بکنن." تاکید کرد باعث شد بیشتر از
قبل ازش بدم بیاد.
کلاس جبرانی ریاضیمون از اون روز بعد از مدرسه شروع شد. جیمینی جونگکوکی رو با خودش اورد و سه تایی به سمت کلاس کن رفتیم. هیونینگ
کای از کلاس B و دوتا دختر از کلاس C همین االنشم تو کلاس بودن.
"بیاین تو" به ما گفت و ما سه تا رو صندلیامون کنار هم نشستیم.سرم رو یکم به چپ چرخوندم خشکم زد.سوکجین یه چند متر اونور تر داشت به دانش اموزاش_یونجون و سوبین از کلاس B و سه تا دختر از کلاس C درس میداد.
چطور میتونستم متمرکز باشم اونم وقتی سوکجین سنسی اینجا بود؟ اون سه تا دختر بی شرمانه داشتن با سنسی لاس میزدن. همچنین اون سوبین نابغه هم داشت کل زمان سوکجین سنسی رو پرستش میکرد...

-🅂🄴🄾🄺🄹🄸🄽 🅂🄴🄽🅂🄴🄸"🄿🄴🅁 🅃🅁🄰🄽🅂🄻🄰🅃🄴"Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz