لطفا نرو...

222 64 17
                                    

دیدگاه سوکجین سنسی:
زمانی که به سولبین گفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم دیوونه شد.نمیتونستم توی اینده به عنوان پارتنر ببیننمش.
هی تهیونگ رو میکشید وسط حتی وقتی میگفتم ربطی به اون نداره. اون ما دوتا رو تو اون شرایط زیر دوش با هم دیده بود.
از اون روزبه بعد تهدید میکرد که اگر باهاش ازدواج نکنم به پدر مادرم میگه من گیم. به دلایلی حتی نمیتونستم راجبش باهاش بحث بکنم. به هرحال باهاش کات کردم...
برنامه تحصیلی که تموم شد من به معنای واقعی کلمه خسته شدم, اماده برای رفتن تو تخت.
صدای در اومد. یونگی و هوسوک دم در بودن. بهشون گفتم بیان داخل و اونا برام همه چیز رو تعریف کردن, گفتن چجوری سولبین با فرستادن یه نونا گولش زده و بهش راجب من دروغ گفته و بعد مادرم که بهش پیشنهاد پول میده تا از شهر بره
تهیونگ پول رو قبول نمیکنه اما از شهر میره...
بهم گفتن تهیونگ االان تو ایستگاه قطار منتظر قطارشه. جیمینی و جونگکوککی و نامجون رفتن منصرفش بکنن تا برگرده و بمونه...
کلیدامو برداشتم و راه افتادم....دعا کردم تهیونگ قبل اینکه قطارش ایستگاه رو ترک بکنه نظرش عوض بشه..به ایستکاه رسیدم و با بیشترین سرعتم
دویدم....جیمین رو دیدم که داره تهیونگ رو بغل و گریه میکنه.
"تههیونگگ! صبر کن...لطفا نرو.." فریاد کشیدم.

جیمین جونگکوک و نامجون برگشتم به سمتم به دیدنم امیدوار شدن. تهیونگ به چشمام نگاه کرد...اشک رو گونه های قشنگش چکه کرد....قطار به استگاه رسید
و باد وزید به سمت ماهایی که اونجا وایساده بودیم...
"سنسی...چرا اومدید؟" مظلومانه پرسید.
"برای نگه داشتنت..... برای جلوتو گرفتن از ترک این گروه....اشتیاقت...ارزوهات...شهر....فقط بخاطر اینکه مادرم ازت خواست که بری...."
"سنسی.....من عاشقت شدم.... ناخواسته....و عاشقتم بی قید و شرط" تهیونگ گفت.
"پس لطفا برام یه کاری کن...نرو...من هیچی ازم باقی نمیمونه اگه تو روز صورت قشنگتو نبینم..." بالاخره به احساس سرکوب شده ام اعتراف
کردم...مردمک چشماش گشاد شد,قطار هم ایستگاه رو ترک کرد..
_______________________________________
آیا میدانستید پارت بعد اخره؟ و من با هربار حرف زدن اینجا حس میکنم با خودم حرف میزنم؟ قشنگ شبیه حرف زدن تو دایرکت پسراس..طسطسطس

-🅂🄴🄾🄺🄹🄸🄽 🅂🄴🄽🅂🄴🄸"🄿🄴🅁 🅃🅁🄰🄽🅂🄻🄰🅃🄴"Where stories live. Discover now