پایان سال تحصیلی

225 65 10
                                    

دیدگاه تهیونگ:
سوکجین سنسی و کن یک کلاسو برای برگزاری کلاساشون استفاده میکردن, پس کل
هفته یه روتین رو پیروی میکردیم...منی که سعی میکردم رو ریاضی تمرکز بکنم, درحالی که سوکجین سنسی توسط سوبین پرستش میشد و دخترا باهاش لاس میزدن, منی که مورد تمسخر قرار میگرفتم توسط جیمینی هربار که زیر چشمی
به سوکجین سنسی نگاه میکردم, و جونگکوکی که بخاطر هر اشتباهم تو ریاضی بهم پوزخند میزد. کل این مدت سوکجین سنسی حتی یکبارم نگاهم نکرد..
به هرحال من سخت تلاش میکردم و حتی از نامجونی هیونگ هم کمک میگرفتم
و خوشبختانه نمره خوب و قابل قبولی تو ریاضی و نمره های خیلی خوبی تو درس های سوکجین سنسی گرفتم. خیلی شوکه شدم وقتی فهمیدم نمره خیلی پایینی تو علوم گرفتم چون مطمعن بودم برگم رو خوب دادم.
رفتم پیش سولبین و نه خیلی مودبانه ازش خواستم تا دوباره برگمو چک بکنه تا
مشکلی نباشه. بهم خیره نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت و تظاهر کرد داره میره سراغ پاسخنامه ام.
:آه! ببخشید, یه مشکلی هست, منو ببخش عزیزم" گفت و نمره رو خط زد و
دوباره در حالی که یه +10 بهش اضافه میکرد با حالت فوق عصبانی که کل
کلاسو تو سکوت برد نمره رو نوشت.
به هرحال, امتحانا تموم شد...روز ها خیلی سریع گذشتن. هرروز یه روتین
تکرار میشد_ منی که سعی میکردم به سنسی نگاه کنم اما اون سریع مسیر نگاهشو از من به فرد دیگری تغییر میداد...خیلی ناراحت مبشدم...پایان سال تحصیلی سه روزه دیگ بود. از یونگی هیونگ فهمیدم که شنیده سوکجین سنسی
و کن راجب کات موفق سنسی و سولبین و کنسل شدن ازدواجشون حرف میزدن.
شاید این دلیلیه که سولبین عصبی و انتقام جو شده بود.
کلاسمون یه هدیه خدافسی برای سوکجین سنسی و کن و سولبین اماده کرده بود.
یه دسته گل با عکس کلاسیمون روش...بزرگترین برای سوکجین سنسی و متوسط
برای کن و درنهایت کوچیکترین برای سولبین...دیگه هیچ کلاسی با سوکجین
سنسی نخواهد بود...هیچ خیره شدنی و کراش زدنی نبود....گرچه من همین
الانشم عمیقا عاشقش شده بودم.هر سه تا کلاس تو میتینگ روم جمع شدن و مدیرمون, سوکجین سنسی و کن حرفای دلگرم کننده و مشوق میزدند و بهمون تبریک میگفتن. درحالی که سولبین
فقط با کلاس خودش C صحبت میکرد و حتی یکبارم با بچه های B,A چیزی نگفت. جلسه تموم شد و من نتونستم جلوی اشکامو بگیرم. ولی اینبار خوشبختانه فقط من نبودم که گریه میکردم. جیمینی, هوسوک هیونگ, جونگکوکی , سوبین,
یونجون و همه دخترا هم گریه میکردند.
به سوکجین سنسی که موقع تحویل دسته گل لبخند روشنی میزد خیره شدم.
"هییی, گریه کردنو تموم کنید. من قرار نیست جایی برم, گرچه دیگه کلاسی نخواهد بود ولی میتونید منو این طرفا پیدا کنید. من توی همین کمپانی کار میکنم"
حرفاش تسکین دهنده همه دانش اموزایی بود که گریه میکردند که منم شاملشون بودم.
ولی بنظر میرسید کسی نمیتونه خوشحالی منو هضم بکنه. ما شیش تا به سمت خوابگاهمون رفتیم که یه نونا اومد وازم خواست باهاش برم, سوکجین سنسی منتظرم بود.
"واواوو!" دوستام هم صدا گفتن و از اونجایی که نمیخواستن مزاحم خلوتمون بشن رفتن. شوک بودم و نمیدونستم چیکار کنم یا چی بگم.
دنبال نونا رفتم...ولی سولبینو دیدم که چند متر اونطرف تر توی راهرو ایستاده
بود, میدونستم قضیه بوداره.
به نونا اشاره کرد که بره. ترسیدم.
به مچ دستم چنگ زد و با نهایت قدرتش کشیدم به سمت اپارتتمانش و در رو پشت
سرش بست. تا مرز سکته قلبی رفتم.
یه خانم اصیل و پولدار رو دیدم که روی مبل نشسته. یجورایی شبیه کسی بود...
"کیم ماما. این خودشه...همون که از مهربونی سوکجین استفاده کرده و گولش
زده. گول معصومیتشو نخور. سوکجینو نابود کرده مجبورش کرد بخاطرش گی
بشه" سولبین گفت یا درواقع بهتره بگیم فریاد کشید. ترسیدم و به اون خانمی که
الان میدونستم مامان سوکجین سنسیه نگاه کردم. چند قدم اومد به سمتم و از سر تا پام رو نگاهی کرد.
"خانمم! هرچیزی که ایشون گفتن کامل درست نیست....درسته من سوکجین
سنسی رو دوست دارم....ولی هیچ وقت حتی به این که مجبورش کنم که متقابال
دوسم داشته باشه فکر نکردم..و.." وقتی خانم کیم رو دیدم که مستقیم به چشمام
نگاه میکنه نتونستم حرفمو ادامه بدم.
دستش رو گذاشت رو شونه ام و مالیم گفت" ببین, من مقابلت نیستم. دوست داشتن کسی جرم نیست.ولی من پسرمو بیشتر از هرچیزی توی دنیا دوست دارم ولی میدونم پدرش طردش میکنه اگر بفهمه با یه مرد رابطه داره. سوکجین و برادرش
همه ی ثروت مارو به ارث میبرن, ما نوه میخوایم اونوقت تو میتونی بهمون نوه
بدی؟" پرسید....درسته من سوکجینو دوست دارم ولی عشقم بهش کاملا پاک بود....هیچ وقت راجب این چیزهای عمیق فکر نکردم....جوابی رو نداشتم که بدم..

" بهترین راه برات اینه که برگردی به شهرت. من بهت بیست و پنج هزار وون
میدم یا حتی بیشتر, ولی لطفا...لطفا از پسرم دور بمون...من نمیخوام هیچ مشکلی
بین اون و پدرش باشه..لطفا" التماس کرد.
"من به هیچ پولی نیاز ندارم خانم, من برای خودم احترام قاعلم. باشه, سئول رو
امشب ترک میکنم برای رضایت شما" بعد ازینکه گفتم اونجا ترک کردم.
_______________________________________
جدا چرا همیشه تو فیکای گی زنا فوق العاده منفور و رومخن؟

-🅂🄴🄾🄺🄹🄸🄽 🅂🄴🄽🅂🄴🄸"🄿🄴🅁 🅃🅁🄰🄽🅂🄻🄰🅃🄴"Where stories live. Discover now