⚡𝑰 𝒂𝒏𝒅 𝑰...⚡

1.8K 334 115
                                    

همه جا تاریک است، رگه‌های سفید و پررنگ نور نمی‌گذارند جایی را ببینم. انقدر غرق این سفیدی شدم که نمی‌دانم حتی دقیقه‌ها هم وجود دارند یا نه.

چون لحظاتم خلاصه شده در لمس کردن قطراتی که این سفیدی را در برگرفتند. یک سفیدی بی انتها که روی زمینش لایه‌ای از آبی به زلالی قطرات چشمه‌ای بکر هست.

نمی‌دانم آن آب دقیقا از چی هست اما...میدانم فقط قطرات خالی نیستند.

آه، بیچاره. تو چه می‌دانی که حالا بخواهی از این قطرات سر در بیاوری؟

موهایم دیگه بسته نبودند، خیلی وقت بود که باز و آزاد دور شونه‌هایم ریخته بودند. آخرین باری که تارهای موهایم را به اسارت تیزی گیره‌ی گل سرهای نقره ام در آوردم کی بود؟ یادم نیست...ولی دل تنگشم.

دل تنگ گل های زیبایی که سر آن گیره‌ها بودند، من...نه من دلتنگ آن گیره ها نیستم.

دل تنگ کسی‌ام. کسی که می‌دانم کیست اما انقدر توی خاطراتش غرق شدم که چیزی جز یک چشم مشکی از او یادم نیست.

اما می‌دانم آن دو چشم همه‌ی زندگی من هستند. من نمی دانم او کیست؟ پس چرا حتی از خودم هم بهتر می‌شناسمش؟ چرا انقدر بی تاب دیدنشم؟ من...من کی‌ام؟ می‌دانم کیستم، اما واقعاً کی‌‌ هستم؟

منی که توی این بی انتهای سفید گیر کردم و فقط با این قطرات زیر انگشتان پایم حرف میزنم، کی‌ام؟

ولی چرا حس می‌کنم این قطرات برای یک عمر آرامش من کافی‌اند؟ من...نمی‌خواهم از این سفیدی بیرون بروم.

من معتاد این قطره‌ها شدم، خاطراتی در خودشان دارند که من می‌بینم و نمی‌بینمشان. انگار خاطرات خودم هستند اما هیچ تصویری از ان خاطره ها ندارم.

لبم بین دندان‌های لرزانم گزیده شد و قطره‌ای اشک از پلک راستم روی بی انتهایی از قطرات چکید.
دست راستم سمت آب رفت و به لطافت برگ گل تری‌اش را لمس کرد.

قطره اشکم را حس کردم که زیر دست‌هایم لمس شد، ماهیت آن اشک را حس کردم...پر از خاطرات دردناکی بود که از خاطرات این رود سرچشمه می‌گرفتند. اما این خاطره چی بود؟ خاطره‌ای نالان از این همه خاطره؟

این سفیدی پر از فراموشی حاصل از خاطره را دوست داشتم. من نه می‌دانم در چه دنیایی از خاطره غرق شدم و نه می‌دانم که چه چیزی را دارم فراموش می‌کنم.

اما...من خاطرات عمیقی که توی قلبم حس می‌کنم را نه به فراموشی، بلکه به دست این قطره‌های بی صدا می‌سپارم.

و به جایش، آن قطره‌ها بارها و بارها توی دقیقه‌ها، ساعت ها و...یا حتی بازه‌های زمانی وجود نداشته زیر پوست دستم لمس میشوند و من خاطرات فراموش شده‌ای را به قلبم راه میدهم.

🌩Ceraunophile🌩Where stories live. Discover now