⚡𝒂 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒄𝒆⚡

822 191 14
                                    

■پارت قبلی رو چون بد نوشته بودم پاک کردم■
و خبب...
من برگشتمممم🥲🚶‍♀️

■■■■■

ندیمه به آرامی ردای سلطنت را از تنش درآورد، زمانی که آن پارچه‌ی سیاه با نشان‌های سنگین وزن طلایی و بارهای طاقت فرسایش، از تنش برداشته شد پلک‌های دردمندنش لحظه‌ای خود را به استراحت دعوت کردند.
اما همان یک لحظه هم برایش کفایت کرد، وقتی کار ندیمه با باز کردن نیم تاج طلایی دور موهایش تمام شد دست راستش را بالا اورد و به معنای بیرون رفتن تکانش داد.

حالا در اقامتگاه ناامن پادشاهی‌اش، با هانفوی ساده‌ی مشکی و موهای باز، تنها بود‌. جایی که شبانگاه‌ها سنگینی غم شاه‌های پیشین سایه‌ای میشد و روی روح دردکشیده‌اش، خنجری از جنس ناتوانی می کشید.

جفتش را که می‌دید، آرام میشد. اما همین که برمی‌گشت دلتنگی چنگ میشد و قلبش را چنگ می‌زد و هیچ چیزی نبودنش را مانند پتکی سنگین، به صورتش می‌کوفت.

مانده بود زیر مسئولیت‌های دو کشور، مکر و حیله‌های مقامات و نداشتن معشوق دوست داشتنی‌اش.
دل نگرانی برای بیدار نشدن تهیونگش و باری که لونا به تنهایی به دوش می کشید.

صدای کشیده شدن در اقامتگاه باعث شد از پنجره‌ فاصله بگیرد. با دیدن خواجه‌اش منتظر ماند.

"اعلی حضرت، وزیر جنگ درخواست ملاقات با شما رو دارن."

با فهمیدن اینکه چه کسی پشت در این مکان تیره و تار ایستاده، لبخند خسته‌ای روی لب‌های خشکش نشست.

"بفرستون داخل."

دقیقه‌ای بعد جثه‌ی استادش جلوی دیدگانش بود. حالا لبخند، هر چند بی جان و خسته اما به مردمک‌های چشم‌هایش هم رنگ بخشیده بود.

همیشه به یونگی محتاج بود، به حمایت های در سکوتش. به چشم‌های بی روح اما امید دهنده‌اش. به رایحه‌ای که به پسر یادآور میشد که خانواده‌ای دارد، کسی که بزرگ و تربیتش کرده تا در این لحظه‌های سخت، زیر بازی‌های زمانه کمرش نشکند.

"خوش اومدی ژنرال."

یونگی کمی سرش را به نشان تعظیم خم کرد و بعد، نزدیک جونگوک شد. قدش از فرمانروای جوان دو کشور، کمی کوتاه تر بود. ولی دست‌ راستش روی شانه‌ی پسر نشست و با دست دیگر دسته مویی که روی صورتش ریخته بود را، پدرانه کنار زد.

"چشمات به خون نشسته جونگوک، چقدر خسته‌ای!"

جونگوک با تکخندی سرش را پایین انداخت.

"ببین کی داره اینو میگه. کسی که از رایحه‌ش غم و درد و دلتنگی میریزه، آره استاد؟"

استاد و شاگرد، چند وقتی بود ویژگی مشترکی داشتند. جونگوک مانند پسری بود که ارثیه‌ای ارزشمند را از پدرش به دنبال کشیده بود. زخم چشمی که روی چشم هرکدامشان بود، یادآور خاطرات شیرینی نبود! و رایحه‌ی هر دو...زیادی شبیه هم بود.

🌩Ceraunophile🌩Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz