⚡𝒁𝒆𝒕𝒊𝒂𝒏⚡

1K 248 64
                                    

ژنرال می‌خواست دنبال پادشاه و تهیونگ غیرآشنا برود اما،  پیچیدن رایحه‌ای ملایم که برایش زیادی آشنا بود باعث شد بچرخد و نگاهش، روی هوسوک ثابت بماند.

رایحه‌ی بنفشه و یاس، همراه با هانفو ارغوانی و یاسی رنگش دقیقاً او را شبیه به یک بوته‌ی گل بنفشه کرده بود. باعث شد نفس در سینه‌ی ژنرال آلفا گره بخورد و زره‌اش روی سینه‌اش بی حرکت بایستد.

می‌توانست نیم رخش را ببیند که چطور با قطرات اشک مزین میشد. نزدیکش رفت و با صدایی بم و آرام، صدایش زد.

"هوسوک؟"

آتش، سوزان بود و دریا، خنک و دلنواز. رایحه‌ای متعلق به آلفایی جز فرمانده‌ی دهکده، همان مرد چشم زخمی. همانی که گرگش جلوی کلبه‌های شکسته، بی جان و خونین افتاده بود.

با شنیدن صدایش، بلافاصله رویش را برگرداند و سمت جایی که نمی‌دانست دقیقاً به کجای این قصر می‌رود اما می‌خواست فاصله بگیرد. او هوسوک بود، یک امگای یتیم که آقای بک او را از نوزادی بزرگ کرده بود. هوسوک نه صاحب آن اسم سلطنتی شین ژائو بود و نه ولیعهد امگای این کشور. هوسوک ترسیده بود، می‌خواست از همه فرار کند.

دستش را از یقه‌ی هانفو‌اش رد می‌کند و از بین پارچه تنها یادگاری مادرش را در دست می‌گیرد. تنها چیزی که از او برایش باقی مانده بود و آقای بک ان را برای نوزاد نگه داشته بود. می گفت قسمتی از آن از گوشه‌ی قنداقش بیرون زده بود.

یک آویز نقره فام از گل نیلوفر با ریشه‌های بنفش رنگ که روی سنگش خون خشک شده باقی مانده بود. بین انگشت‌هایش فشرد و اشک‌هایش بیشتر روی صورتش جاری شدند، می‌توانست صدای قدم‌های محکمی را بشنود که به دنبالش می‌آمدند. به حتم که متعلق به ژنرال با رایحه‌ی دریا و آتش بود.

قدم‌هایش را تندتر کرد و حالا داشت با هق هق می‌دوید، چشم‌هایش تار می‌دید و وقتی خواست یکی‌ از پیچ های قصر را سمت راست برود محکم با چیزی برخورد کرد. لب های لرزانش را روی هم فشرد و محکم روی زمین افتاد، چیزی که به آن خورده بود یک دختر با هانفوی مشکی بود. دختر با چشم‌هایی نگران ایستاد و کنارش زانو زد.

"هی حالت..."

"هوسوک، صبر کن. خدای من، خوبی؟"

زمانی که آلفا خواست کنارش بنشیند امگا خودش را عقب کشید. دختر نامی که شنیده بود را تکرار کرد و با افتادن نگاهش به آویزی که روی زمین سنگ فرش قصر افتاده بود، به پسر کمک کرد بایستد. آویز را برداشت و کنارش ایستاد تا از آزار احتمالی آلفای روبه رویش که از لباس رزمش مشخص بود یکی از افراد سرشناس گوریوست، محافظت کند.

هوسوک که پشت دختر مشکی پوش ایستاده بود، با دیدن آویزش بین انگشت‌های سفید دختر با صدای لرزانش گفت، "میشه...آویز رو بهم بدید؟"

🌩Ceraunophile🌩Where stories live. Discover now