⚡𝑺𝒆𝒍𝒇𝒊𝒔𝒉⚡

899 227 20
                                    

رها نشده بودم، نه من رها شده بودم و نه زندان بان بی‌رحمم. این را وقتی فهمیدم که تللع سرخ فامی روی میله‌ی طلایی رنگی با درخشش نقره‌ایِ دیگری شکفته شد.

گلبرگ‌های سرخ به ماهِ تابان رخ نمایی می‌کردند و نقره‌ای های دیگری به طلاگونه‌های من.

حالا دیگر اینجا، سفیدِ محض نبود. حالا دیگر "من" در رودی از خاطره نمی‌رقصیدم.

به آرامی داشتم از این همه گیجی و سردرگمی رها میشدم، هر چند...هنوز هم اینجا را دوست داشتم. بیرون از اینجا را هم دوست دارم!

انتخاب بین بودن بین این دو مکان، اکنون و در این حس و حال برایم زیادی طاقت فرساست.

اینجا من خاطرات بی شماری برای خودم دارم، اما صدایی از بیرون طوری عاشقانه برایم شعر دلدادگی می‌خواند که دلم می‌خواهد سمتِ نواهایش پرواز کنم.

تک تک کلماتش را در آغوش بگیرم و رویش بوسه بزنم.

اینجا پر از لبخندِ اویی است که عاشقش هستم، یک مجموعه‌ی بزرگ از خنده‌های "جونگوک".

اما چه کنم با حس خیسی اشک‌هایش که نیستم تا ردش را از روی گونه‌های سختی دیده‌اش پاک کنم و جایش بوسه‌ای از جنس دلتنگی بکارم؟

موهای مشکی‌ام آزاد و رها، برای خودشان رقص می‌کنند و حس نسیم خنک اینجا که روی پوست گردنم می‌نشیند، طراوت خاصی‌ست که دلم نمی‌آید رهایش کنم.

اما کسی دارد موهای سپیدِ منِ دیگر را با نوک انگشتانش شانه میزند، گیره‌ی مهتاب بین طره‌های مو گیر میندازد و بوسه میکارد روی لبِ معشوقه‌اش. پس چرا من آن بوسه را حس نمی‌کنم؟...

من...من اینجا خاطره‌ی بوسه‌ی پشتِ کلبه را دارم و دلم، بوسه‌ی پادشاه جوان را هم می‌خواهد.

من ترسیده‌ام... از اینکه فراموش کنم. فراموش کنم که چطور پشت پنجره‌ی کشوری می‌نشستم که شاهزاده‌اش بودم و به فرمانده‌اش چشم می‌دوختم.

من چه احمق بودم، آن روزها فکر می‌کردم دنیا چه به من سخت می‌گذرد. در این رود پر از خاطره، من روزهایی با خیال آسوده دارم.

اما میترسم از مکان امنم بیرون بیایم. من با تمام بی خبری‌ام می‌دانم چه چیزی در انتظارم است.

دیگر نه به راحتی می توانم مانند پرنده‌ای آزاد، بین بازار قدم بزنم و برای کاغذ‌های رنگی ذوق کنم و نه می‌توانم بی هیاهو برای مردم، نجوای عاشقی بخوانم.
من میترسم از اسیرِ قفس بودن...

من میترسم از انتظار... می‌ترسم از اینکه روزهایم در انتظار آمدن او بسوزد و بسوزد و بسوزد...و او نیاید!

من از مرگِ انتظار، بد واهمه دارم.

منی که او را با تمام سلول‌های بدنم می‌خوانم و می‌خواهم، سخت است در سکوتی مطلق التماس اتاقی خالی را کنم تا زودتر درش باز شود و سایه‌ی او...طنین انداز.

🌩Ceraunophile🌩Where stories live. Discover now