⚡𝑰 𝒉𝒂𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖⚡

1.1K 282 57
                                    

"من تسخیرش نکردم."

وجودش می‌لرزید، قلبش درد می‌کرد اما محکم و پرصلابت گفت. ضعف چیزی جز نابودی برایش نداشت، نه تا وقتی که در جهانی بود که هیچ کس او را نمی‌دید. نه تا وقتی که همه به دنبال قدرتش بودند تا نابودش کنند، قدرتی که خودش هیچ گاه خواهانش نبود!

اما این دست‌های پادشاه بودند که روی شانه‌های ظریفش نشستند، دست‌هایش می‌لرزید اما شانه‌های مو سفید را می‌فشرد.

"تهیونگ من نمرده، مگه نه؟ اون نامه‌ی عجیب..."

دست‌های یخ زده‌ی لونا بالا آمدند و روی پوست زخم شده‌ی پادشاه نشستند.

"اگه اون مرده پس اینی که جلوته کیه جونگوک؟"

قطره‌ای زلال از چشم‌های سیاه جونگوک روی گونه‌اش سرازیر شد.

"نه، تو تهیونگ نیستی..."

"این همون شاهزاده‌ای نیست که پادشاه فقیه دستور دادن به عمارتشون برده بشه؟ اینجا چیکار می‌کنه؟"

صدای ملکه‌ی چین، باعث شد پادشاه جوان صورتش را به سمتش بچرخاند.

تا همین چند لحظه پیش با صدایی آرام به فرد روبه‌رویش داشت می‌گفت که تهیونگش نیست اما، دستش ناخودآگاه دست او را بین خودش قفل کرد و صدای خشمگینش باعث شد ملکه قدمی عقب بگذارد و دامن پرکلاغی لباسش، کمی خاک زمین را بلند کند.

"چرا باید همچین جرئتی میکردن که جفت من رو به عمارتشون ببرن؟"

ملکه‌ی چین، همانطور که پشت سربازهای خودش رفته بود تک خندی زد و با تمسخر، حرفش باعث شد لرز به تن همه بنشیند. نامجون از ترس اتفاق لحظه‌ای بعد چشم ببندد و سوکجین شوکه دست به بازوی زمینش بگیرد تا ضعف باعث سقوطش نشود. ژان به لونا نگاه کرد و ییبویی که تازه چند ساعتی بود از وجود پسرش باخبر شده بود، شوکه به دیوار تکیه زد.

فرمانده مین که با چشم‌هایش  داشت دنبال هوسوک می‌‌گشت، جست و جوی چشم‌هایش متوقف شد و شمشیر بین دست‌هایش لرزید.

"پس شایعه‌‌های پیچیده توی قصر خیلی هم بیراه نمی‌گفتن. امگای مردی که بارداره و بچش باید بمیره تا دوباره شومی به این کشور نیاره‌. مثل اینکه این موجودای کثیف هیچ وقت نمی‌خوان ریشه کن بشن!"

دست‌ لونا از بین انگشتان پادشاه جوان رها شد، شمشیر حکاکی شده با صدای بلندی روی زمین افتاد و لونا دید که برای لحظه‌ای چطور پاهای قدرتمند آلفا از ستون لرزیدند.

"فکر کردی حالا که ولیعهدی برای چین نیست من میزارم کشورم به دست تویی بیفته که جفتت یه امگای نفرین شده‌ست که زاده‌ی شیطانه؟ من نائب السلطنه‌ی پادشاه فقیه..."

"بسه!"

خطی از قندیل‌های برنده‌ی یخ از روی سکو تا اطراف سربازها و ملکه را دربرگرفت. فریاد خشمگین الهه‌ی ماه باعث لرزیدن تن هرکسی شد که آنجا ایستاده بود.
لونا نفس نفس زد و دست‌هایش را مشت کرد.

🌩Ceraunophile🌩Where stories live. Discover now