part5²

137 49 29
                                    

هوا سرد بود خیلی سرد طوری که کل بدنش میلرزید اما اهمیت نمیداد و همچنان روی زمین سرد پشت در اتاق عمل نشسته بود.

_خانم ویولت، لطفا از روی زمین بلند شید، سرده سرما میخورید

بادی گاردش این رو در حالی که بالا سرش ایستاده بود میگه.

ویولت بی تفاوت هیچ تکونی به خودش نمیده و همچنان پشت اتاق عمل منتظر میمونه، زیاد طول نکشید که بالاخره دکتر از اتاق عمل خارج میشه، سریع از سر جاش بلند میشه و به طرف دکتر میره و منتظر نگاش میکنه و با لحن نگرانی میپرسه

ویولت: حالش چطوره؟! اون خوبه؟! بگو که خوبه!!!

دکتر: خداروشکر مرحله خطر رو رد کردن.

با خیال راحت نفسش رو بیرون میده و از دکتر میپرسه.

ویولت: میتونم ببینمش؟

دکتر: نه اجازه ملاقات ندارن! نیاز به استراحت دارن، لطفا چند ساعت منتظر بمونید بعد می تونید اون رو ببینید.

ویولت چشماش رو میبنده و روی صندلی میشینه، وکیل خونودگیشون که از بچگیه ویولت تا الان کنارشون بود، کنارش روی صندلی میشنه و دستشو میگره و میگه.

وکیل: نگران نباش خانم ، دکتر گفت مرحله خطر رو رد کرد دیگه، پس چرا هنوز نگرانید؟

ویولت با تن صدای همیشگیش که همیشه لحن سردی داشت میگه.

ویولت: نمیخوام پدر بزرگم رو از دست بدم...واقعا اینو نمیخوام..من کسی رو جز اون ندارم...

اینو که میگه سکوتی میکنه که یهو گوشیش که تازگی ها خریده بود زنگ میخوره "شماره ناشناس!" می دونست که نباید جواب بده ولی از طرفی می ترسید جواب ندادن به نفعش نباشه، به خاطره همین از اون مکان فاصله میگیره و اون شخص از پشت خط میگه

_چیه؟الان بیمارستانی؟ ترسیدی نه؟ نترس، اگه بچه خوبی باشی هیچ وقت تو دردسر نمیفتی

ویولت: از من چی میخوای؟

_بهت هشدار دادم، ندادم؟ گفتم که اگه کاری که ازت خواستم رو انجام ندی میتونم راحت همونطور که در حقت لطف کردم و برای پدربزرگت قلب اهدایی جور کردم و زندگی جدیدی بش دادم زندگیش رو پس بگیرم.

ویولت: تو... مادرفاکر لعنتی...

_عا عا!!! با کسی که جون پدربزرگت رو نجات داد اینشکلی حرف نمیزنن!

نفسش رو با حرص بیرون میده و میگه.

ویولت: بنال چی مخوای

_مو قرمزه تونست به مدرسه برگرده، ولی خبر خوب اینه که فعلا تونستیم مانوئلا رو از کارش اخراج کنیم.

ویولت: مانوئلا اخراج نشد، استعفا داد، در واقع مجبورش کردن.

_مهم این که دیگه قرار نیست برگرده!! ولی، میخوام بیشتر حواست رو جمع کنی، خصوصا لئو و مارکو!!! میخوام بیشتر حواست به اونها باشه!! جزئیات کارهایی که انجام میدن، رفت و آمدشون، همه چیز با جزئیات، میای به من گزارش میدی و اگه بفهمم دوباره قصد در جریان گذاشتن پلیس رو داشته باشی...انوقت فقط جنازه پدربزرگت رو جلو چشمات میبینی!!!

ℕ𝐈𝐠𝐡𝐭 ℝ𝐚𝐢𝐧𝐛𝐨𝐰 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now