اولین بوسه

3.9K 455 18
                                    

دو سال از اون اتفاق گذشته بود و جونگ کوک از دست طلب کار باباش نجات یافته بود و پیش تهیونگ میموند و روابط دوستی خیلی خوبی داشتند تا اینکه ؛
ساعت 8:30 سر میز شام :
مین یونگی : اووو تهیونگا نمیدونستم همچین امگاعه خوشگلی داری ! کی امگات رو پیدا کردی ؟!
خیلییی بهم میان ! چند دفعه به فاکش دادی ؟ اولین بوستون کجا بود ؟ همه چیرو بهم توضیح میدی اقای کیم !
تهیونگ نگاهی به امگای روبروش که سرش رو پایین اندخته بود و لپاش قرمز شده بود انداخت و گفت : یونگی خواهش میکنم بس کن ما فقط دوستیم ! هیچ رابطه ای جز دوستی بین ما نیست ! بعد نفس عمیقی کشید و گفت من جفت اون نیستم و من فقط اون رو به عنوان دوستم میبینم .
امگا همونطور که سرش پایین بود به خاطر غذا تشکری کرد و به سمت پله ها رفت و بدو بدو پله ها رو رفت بالا رفت اتاقش و درو بست و همونطور نشست رو زمین عروسک خرگوشی که تهیونگ تو تولدش بهش داده بود رو گرفت و محکم بغلش کرد و زد زیر گریه و گفت : دیدی دیدی بانی اون منو ...منو منو به عنوان دوستش میبینه دیدی اون به من علاقه مند نیست عروسکش رو محکم تر بغل کرد و رایحه ی شکوفه ای الفا که هنوز روش بود رو تنفس میکرد و بیشتر و بیشتر و با صدای بلند زد زیر گریه .
بعد اینکه یونگی و تهیونگ باهم ظرف هارو جمع کرده بودن و.. نشسته بودن و با هم سوجو میخوردن و حرف میزدن که یونگی یهو موضوعی رو شروع کرد ، یونگی : تهیونگ یه سوال میپرسم راستش رو بگو ! مطمئنی که اون امگا فقط و فقط دوستته و به عنوان دوست میبینیش یعنی واقعا حسی بهش نداری ؟
تهیونگ چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت و دستاش رو ، رو صورتش کشید و آه کشداری گفت .
یونگی که حال تهیونگ رو دید گفت : میدونستم ، میدونستم که داری دروغ میگی از طرز نگاهت خیلی ضایعش پسر اون جفتته مگه نه ؟! چطور یه کسی که تو مدرسه و.. اجازه نمیده امگایی بهش نگاه کنه نزدیک بشه و.. یه امگارو تو خونه اش نگه میداره ؟!
تهیونگ صورتش رو بالا اورد و با حالت اشفته ای گفت : آره ...آره دوسش دارم ..من عاشق اون امگا شدم ...من..من جفت حقیقی اونم اون امگاعه من !
یونگی : بهش بگو بهش بگو که دوسش داری بگو که عاشقشی !
بگو که جفت حقیقیشی و اون امگاته بگوو!
تهیونگ : نمیشه ، نمیتونم اون به من اعتماد کرده اعتماد کرده نمیتونم اعتمادش رو از بین ببرم نمیتونم نمیتونم بگم جفتشم اون موقع فکر میکنه منم از اون الفا های لعنتیم که به خاطر هوس و لذت به امگا ها نزدیک میشن اون هنوز هنوز وقتی تو بیرون آلفا میبینه میترسه ! نمیتونم کاری کنم دور بشه من بدون اون ... نمیتونم ..نمیتونم .
یونگی : اون ترکت نمیکنه اون الان یه ساله که اینجاست و تو رو میشناسه ! میدونی کی چجوری هستی ! اون حق داره که بدونه جفتش تویی ! بهش بگو بهش بگو که عاشقشی تو چشمای اون امگا عشق بود میفهمی شاید خودش ندونه شاید به روش نیاره ولی خیلی ضایع هست که دوست داره ! حتی خودش هم نخواد گرگش که گرگت رو میخواد هر چی باشه جفتته گرگش به تو گرایش داره بهش بگو باید بدونه مطمئن باش پشیمون نمیشی .
تهیونگ : مطمئنی ؟!
یونگی: اره ولی خب باید رمانتیک باشی !
یه جای خوب با چیزایی که امگا ها دوست دارن درست کن و... بیین چجوری جواب میبت میده !
حالا هم من برم دیر وقته بلند شد و رفت سمت در که تهیونگ هم پشت اون رفت و با هم خداحافظی کردن و...و تهیونگ بعد جمع کردن وسایل و.. چراغارو خاموش کرد و رفت بخوابه که رایحه ی امگش رو حس کرد و رفت بهش شب بخیر بگه که دید امگا رو زمین خوابیده و بانی رو تو بغلش گرفته از کیوتی امگا قند توی دلش اب شد و امگا رو باند کرد و رو تختش گذاشت و پتو رو روش کشید و بوسه رو پیشونیش گذاشت و از اتاق خارج شد .
رفته بود تو اتاقش و به این فکر میکرد که چیکار باید بکنه جای رمانتیک ، رمانتیک بازی نمیدونست باید چیکار کنه .
یک ماه بعد ساعت 11:30 : مثل همیشه صبحونه رو خورده بودن و طرف هارو با هم جمع کرده بودن و.. . امگا داشت رمانش رو میخوند که دید آلفا با خودش حرف میزنه و چند دقیقه هست که داره یک ظرف رو دستمال میکشه و به یه نقطه نگاه میکنه رمانش رو روی مبل گذاشت و به سمت آلفا رفت و گفت : تهیونگا حالت خوبه ؟ بعد که دید آلفا متوجه نمیشه ظرف رو از دستش کید و گفت تهیونگ حالت خوبه ؟! بعد آلفا با استرس گفت آره آره خوبه ام .. جونگوک بریم بیرون ؟!
جونگ کوک بعد فکر کردن به اینکه چرا آلفا اینقدر تو استرس و فکره گفت ام باشه کجا میریم مبخوام لباس مناسب بپوشم تهیونگ با استرس زیاد و فکر کردن گفت لباسی بپوش که راحت باشی !
جونگ کوک از کار آلفا تعجب کرده بود و باشه ای گفت و رفت و حاضر شد بعد حاضر شدن سوار ماشین شدن و رفتند .
چند ساعت بعد جنگل ساعت 14:48 : بعد چند ساعت به جنگل رسیده بودن و تو این ساعتا حرفی بین جونگ کوک و تهیونگ رد و بدل نشده بود و تهیونگ از استرس لبش رو گاز میگرفت .
جونگ کوک با دیدن جنگل ذوق زده شد و لبخندی رو لبش به وجود اومد و گفت واییی تهیونگ لینجا خیلیییی قشنگه من عاشق اینجا شدم اینجا عالیه خیلیییییییی خوبه که دید آلفا باز بهش توجه نمیکنه به الفا یه ضربه زد و گفت : ته مطمئنی خوبی ؟
تهیونگ با ضربه ی امگا به خئدش اومد و جوابش رو نداد و گفت رسیدیم میشه چشماتو ببندم ؟!
جونگ کوک لبخند ملایمی زد و چشماش رو بست و تهیونگ با یه پارچه چشای کوکی رو بست و اونو به وسط جنگل برد وسط جنگل پر از درختهای شکوفه دار بود ابشاری بود و تهیونگ برا جونگ کوک اونجا الاچیقی رو درست کرده بود و اطراف اون رو پر از گل رز کرده بود توی الاچیق هم پر بالش های گرم و نرم بود چشای جونگ کوک رو باز کرد و خودش سرش رو پایین انداخت نمیدونست امگا چه واکنشی نشون میده از لسترس پوست لبش رو میجویید .
جونگ کوک از زیبایی اون محل نمیدونست چی بگه نمیدونست چیکار کنه به سمت تهیونگ برگشت و با یه لبخند پرید بغل تهیونگ و محکم بغلش کرد که تهیونگ حس کرد یه ثانیه دیگه سکته ی قلبی رد میکنه پس امگارو آروم جدا کرد و لبخند ملایمی زد و گفت باید چیزی رو بهت بگم وقتی دید جونگ کوک لبخند میزنه حرفش رو ادامه داد و گفت میدونم که ممکنه دیگه به صورتم نگاه نکنی ولی باید بهت بگم من ....من عاشقت شدم جونگکوک من دوست دارم من خیلی دوست دا م از اون موقعی که دیدمت عاشقت شدم من..جفت حقیقه تو ام ، اینو گفت و سرش رو پایین انداخت و ادامه داد منو به عنوان جفتت قبول میکنی جفتم میشی ؟!که یهو جونگکوک پرید بغلش و محکم بغلش کرد و گفت دوست دارم تهیونگاااا قبول میکنم
تهیونگ احساس کرد که قلبش داره در میاد امگا رو پایین اورد و لباشون رو بهم متصل کرد و اولین بوسشون زیر شکوفه های صورتی درختا اتفاق افتاد

زمان حال/////////
امگا تو فکر بود دلش برا الفاش خیلی تنگ شده بود و داشت به شکوفه ها نگاه میکرد و همزمان قطره های اشکش رو گونه هاش میریختن که با صدای خدتمکارش زود اشکاش رو پاک کرد و جدی شد
خدمتکار: جناب جئون میتونم بیام داخل
کوکی: بیا تو
خدمتکار درو باز کرد و خم شد و احترامی به کوکی کرد و بعد وی جونگ رو اورد تو
کوکی با دیدن وی جونگ لبخندی زد و وی جونگ بدو بدو پرید بغلش و کوکی رو محکم بغل کردو گفت
پاپا دلم بَیاد خیلی دَنگ شده بود ( دلم برات خیلی تنگ شده بود )
کوکی پسرش رو محکم بغل کرد و گفت : منم دلم برات خیلی تنگ شده بود پسرم .

زمان حال/////////امگا تو فکر بود دلش برا الفاش خیلی تنگ شده بود و داشت به شکوفه ها نگاه میکرد و همزمان قطره های اشکش رو گونه هاش میریختن که با صدای خدتمکارش زود اشکاش رو پاک کرد و جدی شد خدمتکار: جناب جئون میتونم بیام داخل کوکی: بیا تو خدمتکار درو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینم وی جونگ پسر تهیونگ و کوکی

اینم پارت دوم امیدوارم دوسش داشته باشین
اون ستاره که داره براتون چشمک میزنه یادتون نره !
دوستون دارم بایییی

 نویسنده عشق ویکوک | Автор любви Vkook Where stories live. Discover now