دیدار دوباره

2.8K 347 9
                                    

کوکی
______________
اون الفا ...اون الفا تهیونگ بود !
چقدر تغییر کرده بود ! تیپش ، رنگ موهاش ، مدل موهاش و...
نگاه و فکر و.. رو از اون گرفت و بدون توجه به الفای کنار تولش با قطره های اشکی که بی اختیار ریخته میشدن به سمت تولش دوید و محکم بغلش کرد ، رایحه ی تولش رو تنفس کرد و بعد از اغوشش در اورد و صورتش رو با دستاش گرفت و به سر تا پاش نگاه کرد وبا لحن نگران و ترسیدش گفت :
ویجونگ ، میدونی چقدر دنبالت گشستم ! خیلی نگرانت شدم عزیزم فکر کردم برای همیشه از دستت دادم  ..اتفاقی که نیوفتاد هان نترسیدی ؟ اذیت شدی؟
امگا از این که تنها دارییش و تنها دلیل نفس کشیدنش رو از دست بده خیلی ترسیده بود بعد گفتن اونا دوباره پسرکش رو محکم بغل کرد
ویجونگ : پاپا من حالم دوبه (خوبه) دمو ته ته نجاتم داد تازه ببین بیام جایزه خییده!( خریده)
با جمله ی ویجونگ نگاهش رو به الفاعه کنارش که خشکیده و با دهن باز به اون و الفا کوچولو نگاه میکرد و قطره ی اشکی رو صورتش ریخته بود داد و ویجونگ رو از بغلش در اورد و به عروسک خرگوشی تو دستش نگاه کرد ؛ به الفاعه روبروش نگاه کرد که تازه به خودش اومده بود .
تهیونگ
_________ 
باورم نمیشه پسری که چند لحظه پیش دیدمش نجاتش دادم ....پسر امگامه ! یعنی اون ...یعنی اون جفت داره و ازش بچه داره ! نکنه اون ...نکنه اون بچه ی منه نکنه که امگا بچه رو ننداخته یعنی امکانش هست ویجونگ بچه ی من باشه! رایحش هم شبیه مال منه ! اون بچه گفت که بابایی نداره ! یعنی اون یعنی اون بچه ی منه؟!
قطره ی اشکی از چشماش روی گونه اش چکید .
و با صدای امگاش که پنج سال از دیدنش میگذشت به خودش اومد .

کوکی: به خاطر لطفتون متشکرم آقا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم که تولم رو نجات دادین ! به خاطر عروسک هم ممنون ولی نمیتونم قبولش کنم.

الفا : خواهش میکنم وظیفه بود ، اون عروسک رو من به عنوان یه هدیه ی ناقابل و کوچیکه خوشحال میشم قبول کنید .
کوکی: ام..
ویجونگ : پاپا ...خواهش میکنم من اون عیوسک رو دوست دایم لطفااا
حرف امگا با جمله ی ویجونگ ناتموم موند .
امگا به پسرکش سری به معنای مثبت تکون داد .

ویجونگ : دمو ته ته به خاطر همه چیییی. ممنونم خیلی دوست دایم ! امیدوایم بازم ببینمت قول میدی بازم بیای دیدنم ؟!

امگا با شنیدن جملات ویجونگ اهی تو دلش کشید .

تهیونگ : خواهش میکنم هویج کوچولوی شیرین ، حتمامیام دیدنت قول میدم .

امگا خواست از الفا خدافظی بکنن که با زنگ خوردن گوشیش مواجه شد !
امگا : الو ..هوسوکی ...ازه با الان فرودگاهیم ..اوو باشه الان میایم اونجا ..نه امکان نداره فراموشت کنم هر چیزی که فراموش کنم تو رو نمیکنم تمگا اینو گفتو خندید و بعد خندش رو خورد و ادامه داد ، راستش یه اتفاقی افتاد که بیام پیشت میگم الان هر چه زودتر میام نگران نباش هویجتم میارم و بعد با خنده ای قطع کرد که با اخم الفا مواجه شد
امگا تو دلش: بعد پنج سال پیدات میشه و به خاطرم حسودی میکنی بعد بهش پوزخندی زد و رو به ویجونگ گفت : بدو که هوسوکی منتظره
بعد از تهیونگ خدافظی کردن و رفتن
تهیونگ بدون حرفی فقط خم شد و لبخند خیلی کمرنگی زد !
امگاش اونو ندید گرفته بود جوری رفتار کرده بود که اونو نمیشناسه !
با دیدن الفایی که امگاش رو بغل کرده بود اخمش بیشتر شده بود دلیل این کارش رو نمیفهمید چرا باید اینقدر حس خشم میکرد !؟
زندگی امگاش ربطی به اون نداشت با صدای یونگی نگاهش رو کم از اونا گرفت و به یونگی داد
یونگی: پسر الو...تهیونگ حواست هست تهیونگ ؟! بریم؟!
تهیونگ: ببخشید نشنیدم نه راستش تو برو من یکم کار دارم و بعد دوباره نگاهش رو به اون الفا کوچولو داد که عروسکش رو به اون الفا لعنتی نشون میداد و امگاش با خنده به اون و اون الفا نگاه میکرد چقدر دلش برای خندیدن ای امگاش تنگ شده بود ! امگاش زیباتر از قبل شده بود تن ظریفش پوست سفیدش موهاش همه چیزش ضربان قلب تهیونگ رو زیاد میکرد !
یونگی نگاه تهیونگ رو دنبال کرد و به امگا و بچه و به یه الفا رسید امگا همون امگا بود امگای تهیونگ بود اونم اون جفتش بود ؟
با حالت منگی روبه تهیونگ که با حسرت و غم بهشون نگاه میکرد گفت : اون ....اون امگاته مگه نه ؟
تهیونگ سرش رو به معنی اره تکون داد .
یونگی : اون جفت داره و یه بچه
تهیونگ : نه اون جفتش نیست ، اون بچه بهش عمو میگه و گفت که .....مکثی کرد و ادامه داد گفت که پدری نداره !
یونگی : یعنیی امکانش هست که ...امکانش هست که
تهیونگ : اره امکانش هست که بچه ی من باشه ولی مطمئن نیستم ! اول باید بفهمیم اون کیه و امگام تو این چند سال چیکارا کرده و... همه چیزشو باید بدونم حتی اینکه تو نهارش چی خورد بعد تلفنش روشن کرد و به چند تا از بادیگاردای سئولش دستور داد که بیان پیششون .
بادیگارد : اومدیم قربان امری دارین ؟
تهیونگ : به چند نفر بگو مراقب اونا باشن و دنبالشون برن و البته نباید اونا چیزی از این موضوع بفهمن فقط کافیه اونا بفهمن ! سر همتون رو زدم !
و چند نفر هم در مورد اون سه نفر اطلاعاتی به دست بیارن باید همه چیزشون رو بدونم لحظه به لحظه ی زندگیشون تو این پنج سال و... همه چیز .. بعد برای اخر به امگاش نگاه کرد و همراه با یونگی از اونجا رفت .
کوکی
_______________
امگا : سلام خوشحالم که اینجا میبینمت
هوسوک : سلام منم همینطور و امگارو بغل کرد و گفت وای تو چقدر تغییر کردی!ولی بازم همون بانی کوچولویی....و اون اون وایییی این همون هویج کوچولوعه وایی تو چقدر شیرینی اجازه میدی بخورمت الفا کوچولو
ویجونگ : سلام دمو هوسوکی ایه اجازه دایی منو بخویی ولی پاپا نالاحت میشه پس نباید منو بخوری !
و بعد لبخند قشنگی زد
هوسوک : وایی تو چقدر شیرین زبونی !
امگا به خاطر رفتار کیوت دوتا الفای مقابلش خنده ای کرد و بعد از فرودگاه خارج شدن و به سمت عمارت HJ
عمارت جونگوک و هوسوک رفتن .
ساعت 12:38 سر میز نهار
همه سر میز نهار بودن و ویجونگ عروسکی امروز باباش بهش داده بود رو تو بغلش محکم گرفته بود سکوت خاصی بینشون بود که ...
هوسوک :فکر کنم الفا کوچولو اون بانی رو بیشتر از من دوست داره ..حسودیم شد اینو گفت و حالت کیوتی به خودش گرفت .
ویجونگ اروم خندید و همونطور که عروسکش رو بغلش گرفت بود رفت و هوسوک رو بغل کرد و گفت :
دمو هوسوکی تو رو هم دوست دایم حسودی نکن ! امگا با لبخندی به اونا نگاه میکرد که با حرف ویجونگ لبخندش کاملا محوش شد و جاشو به اخم داد .
ویجونگ : این بانی رو دمو ته ته بهم جایزه داده بسا همین خیلی دوسش دارم دمو هوسوکی حسودی نکن ها ولی دمو تهیونگ رو خیلی دوسش دارم اون خیلی خوجله تازه خیلی مهیبونه ! پاپا ..
امگا نگاهش رو از میز گرفت و به الفا کوچولوش داد :
جانم عزیزم
ویجونگ : کی قیاره (قراره) دمو تهیونگ رو ببینیم دلم میخواد بازم ببینمش .
هوسکو که تا اون لحظه ساکت بود و تو فکر رفته بود به امگا نگاهی کرد که اخماش تو هم رفته بود و بعد روبه ویجونگ گفت :
میبینیمش عمو جون  برای اینکه  بحث عوض کنه و..ادامه داد حالا بگو ببینم نمیخوای برام نقاشی بکشی ؟!
ویجونگ : کشیده بودم اما خراب شد الان میرم و بازم میکشم .میسی پاپا غذا خیلی خوشمره بود .
امگا لبخندی زد و گفت : خوشحالم که دوست داشتی شیرین زبون من !
بعد رفتن الفا کوچولو دوباره سکوت بینشون گرفته بود که......
هوسوک : نگو که چیزی که فکر میکنم اتفاق افتاده ! اون تهیونگی که ویجونگ میگه اون ....
حرفش با حرف امگا ناتموم موند
امگا : اره تهیونگ بود ، کیم تهیونگ !
هوسوک : فهمید که ..فهمید که ویجونگ پسرشه ؟!
امگا : ممکنه اما زیاد احتمال نمیدم اون فکر میکنه انداختمش پس حتما فکر میکنه که من جفت دارم و....
هوسوک وقتی حال بد و تو فکر امگا رو دید مطمئن شد که امگا هنوز احساس و.. نسبت به اون داره پس بحث رو عوض کرد
هوسوک : هنوزم میری کافه ؟!
جونگ کوک : اره میدونی که هیچوقت نمیتوتم کنار بذارمش حتی اگه مشهور ترین نویسنده هم باشم .
هوسوک : رمانات واقعا پیشرفت خیلی خوبی کردی
رمان جدیدیت ....نویسنده عشق فکر کنم در مورد زندگی خودته مگه نه؟
جونگ کوک لحظه ای مکث کرد و بعد گفت : اره در مورد زندگی لعنتی منه !
بعد دوباره سکوت بینشون رو در برگرفت و امگا بعد جمع کردن وسایل و...رفت تو اتاقش درو بست ، به خاطر اتفاقات امروز رفت و دوش اب سردی گرفت و بعد پوشیدن لباس راحتیاش و... و خوابوندن ویجونگ
رفت تو تختش و پتو رو روسرش کشید حوصله ی نوشتن رمانشم نداشت بعد اتفاق امروز حالش دوباره مثل پنج سال قبل شده بود از لحظه ی دیدن الفاش نمیتونست یه لحظه هم از فکر الفاش در نمیومد ، نمیتونست  انکار کنه هیچ احساسی نداره اون هنوزم دلباخته ی الفاش بود دلش برای الفاش خیلی تنگ شده بود ، برا لحن صداش برا رایحش و... دلش میخواست بغلش کنه و تو بغلش با رایحش خودشو اروم کنه رایحش رو تنفس کنه ..
امگا با همین فکرا چشماش رو هم افتاد و خوابش برد .
در ان لحظه ها
الفا
________
با صدای در قهوش رو روی میز گذاشت گفت :
بفرمایید
یکی از کارکنانش وارد شد
- اطلاعاتی که خواسته بودین رو براتون اوردیم قربان ! الفا: ممنون میتونی بری
الفا با دیدن اطلاعات پوزخندی زد درست حدس زده بود اون بچه بچه ی خودش بود امگا تو این چند سال جفتی نداشته!
با دیدن متن بعد لبخندش رو خورد
الفا: پس تو پس تو همون نویسنده ای ، میدونستم که هنوز بهم علاقه داری ، Bloom حتی اسمتم به من مربوط میشه !
برگه ی اطلاعات رو رو میز گذاشت و لیوان قهوش رو برداشت و با پوزخنذی به عمارت روبروش نگاه کرئ و قهوش رو نوشید .

صبح ساعت 9:45 کافه
جونگکوک
سفارش مشتری رو اماده کرد و چون جیمین نبود تو ظرفی گذاشت و به سمت مشتری رفت
_بفرمایید اقا
که با دیدن مشتری در جا خشکش زد
الفا : متشکرم کوکی یا بهتر بگم Bloom !

اینم از این پارت اون یکی ها رو هم اپ خواهم کرد ممنونم که ووت هارو به اندازه ای که میخواستم رسونید متشکرم . اگه اشتباه کلمهذایریا .. باشه ببخشید .
و ببخشید اگه دیر شد انلاین نشده بودم نمیدونستم که ووتا رسیدن .
دوستون دارم .

 نویسنده عشق ویکوک | Автор любви Vkook Where stories live. Discover now