ارژانتوی

1.3K 160 27
                                    

کوکی
__ __ __ __
همه جای بدنم درد میکرد ، استخوان هام ، سرم خیلی درد میکردن ، چشام رو باز نکردم نباید نقشم خراب میشد .
فلش بک
*~*~*~*~*~
با وارد شدن کسی توی اتاق کاغذ رو قایم کردم و نگاهم رو به اون دادم که بهم نزدیک تر میشد لحظه ای ترس کل بدنم رو گرفت نکنه اینم از ادمای هوسوکه ؟!
روی صندلی همراه نشست و ماسکش رو پایین داد با دیدن طرف مقابلم خشکم زد اون ..اون کای بود همون الفا همون الفایی که قصد تجاوز داشت ، یکم حرکت کردم و خودم رو عقل کشیدم رایحه ی تلخم کل اتاق رو گرفت .
کای: معذرت میخوام
کوک: اینجا ..اینجا چی کار میکنی تو هم از افراد اونی مگه تو هم از افراد جی سوکی !
نگاهش همچنان پایین بود ولی از رایحش فهمیدم که ناراحته
کای : من جی سوک نمیشناسم ، ولی خودم رو خوب میشناسم اگه تو الان  تو این وضعی به خاطر منه
کوک : فکر نکنم معذرت خواهیت تفاوتی توی زندگیم به وجود بیاره ، گذشت گذشته ! بر نمیگرده ! کای: اون زمان ازت خیلی خوشم میومد ، خیلی کیوت و دوست داشتنی بودی به تهیونگ حسودیم میشد که خیلی زود امگاش رو پیدا کرده ، اونم همچین امگایی ، برای یه شبم که شده دوست داشتم برای من باشی ، اما من اشتباه کردم اون حسی که نسبت به تو داشتم عشق نبود هوس بود ! با جداشدن شما عذاب وجدان گرفتم من هیچوقت نمیخواستم که زندگیت رو خراب کنم غقط دوست داشتم یه بار فقط یه بار جای تهیونگ باشم ، سالها بعد ، تهیونگ رو دیدم و همچی رو بهش گفتم اینکه تو هیچ کاری نکردی مادرش کرده و... خواستم دنبالت بیاد و کنارت باشه ، حاضرم همه کار کنم تا تو منو ببخشی ،حتی حاضرم به خاطر کارایی که کردم بمیرم . خواهش میکنم منو ببخش
با حس رایحه ی ناراحتیش و حرفاش یکم نرم شدم.
کوک : مردنت به هیچ درد من نمیخوره ! زندگی من به خاطر تو اینطوری نشده به خاطر خودم اینطوری شده .. اینکه یه امگام اینکه هیچ قدرتی ندارم ...یه سوال دارم
کای : راحت باش بپرس
کوک : اگه یه نفر از پشت بام خودش رو بندازه چه طوری میتونه نمیره ؟!
کای: میخوای بپری؟!
کاغذ رو بهش نشون دادم و گفتم : لطفا این رازی بین منو تو باشه ، اگه اونا فکر کنن من مردم همچی درست میشه دست از سره تهیونگ بر میدارن .
کای: فکر خوبیه ..مطمئنن تشک نجاتی میارن احتمالش زیاده زنده بمونی ولی برعکسش هم ممکنه بشه ،چرا با دارو این کارو نمیکنی ؟! بعد شست و شوی معده زنده میمونی .
کوک : یکی از پرستارها جاسوسه اون اینو اورده احتمال مرگم تو اون زیاده !
کای:جاسوس ...بهترین راه همون پشت بامه ، اگه این کارو کنی اونا هم بین مردم میان ببیننت ..ولی مطمئنن مامور های پلیس و امبولانس و.. نمیذارن کسی جلو بیاد موقعی که میپری سعی کن روی دستات بیوفتی ! اگه دست و پات بشکنه راه حل داره ولی اگه ضربه ای به نخاع و ستون مهرع وارد بشه کار سخته و ممکنه فلج شی !!
بعد اینکه بیوفتی میبرنت داخل و بدنت رو چک میکنن ممکنه اون جاسوس اونجا هم باشه من با دکتر حرف میزنم و میگم که بعد چک کردنت بگه که مردی ! بعد اون میتونی با من بمونی و من ازت مراقبت کنم اون با من ولی تهیونگ ..اون بعد این اتفاق ممکنه روحش کاملا بشکنه !!
کوک: ممنونم کای ، بهتر از اینکه کاملا بمیره .. اون الفای قوی هست به خاطر ویجونگ هم که شده هیچوقت نمیذاره شکسته بشه !
کای : من کاری نمیکنم این وظیفه ی منه کوک ..تو واقعا باهوشی
کوک: جفتت رو پیدا نکردی ؟!
کای : نه ..بهتره من برم ممکنه تهیونگ بیاد مراقب خودت باش بانی
کوک : ممنونم کای
___ ___ __
پایان فلش بک
دکترا منو به داخل بردن و وارد بخشی کردن ، اونم اونجا بود جاسوسه رایحش رو حس میکردم .
چشام رو بسته نگه داشتم دکتر گوشی پزشکیش رو روی قلبم گذاشت و بعد به بقیه نگاه کرد و گفته پارچه رو بکشید مرده .
پارچه رو روم کشیدن و منو بردن توی راه رایحه ی نگرانی و تلخی حس کردم رایحه ی تهیونگ !!
که هی از دکتر سوال و.. میپرسید ، منو وارد اتاقی کردن خیلی سرد بود احساس میکردم که دارم یخ میزنم ولی باید تحمل کنم این اخرین شانس زنده موندنمه
بعد چندین ساعت
ساعت :00:37
چشام رو بسته بودم حس میکردم تبدیل به ادم یخی شدم که صدایی شنیدم
کای: کوک ...کوک بیداری ..کوک
با صدای ضعیفی که به زور به گوش میرسید گفتم : کای ...کای
کای بلندم کرد و پتویی رو دورم پیچید ،بعد پتوی اولی دوباره پتوی دیگه ای رو دورم پیچید کلاهی رو سرم کرد و من رو بغل کرد و بیرون برد .
کوک: کای . اگه ببینه چی اگهه..
کای: شیفتش عوض شده باید هر چه زودتر بریم
زود به سمت پارکینگ رفت و منو وارد ماشینش کرد
بخاری رو اخرین درجه گذاشت و بعد سریع از اونجا دورم کرد
نگران جسد بودم پس کی رو قراره جای من بذارن تو خاک
کوک: پس کی ....قراره فردا...خاک بشه
کای: هیچکی یه جسد الکی قراره درست کنیم نگران نباش کسی نمیفهمه !
به خونش رسیدیم منو برد و روی کاناپه ی کنار شومبنه گذاشت شومینه رو اتیشش رو بیشتر کرد که گرمای زیادی بده ... پتو ها همونزور دورم بودم شال گردنی رو دور گردنم انداخت فقط چشام دیده میشدن ، چای گرمی رو توی یه لیوان بزرگ برام ریخت و اورد و به زور داد بخورم
بعد اینکه بدنم گرم شد پتو ها رو کنار زد و با وسایلش زخم ها و شکستگی ها رو درست
توی حالتی افتاده بودم که فقط یکی از پام هام شکسته بود .
مسکنی بهم زد و بعد دقایقی من به خواب رفتم .
صبح با بوی خوش هات چاکلت بیدار شدم ، سعی کردم کمی تکون بخورم ولی به خاطر پام نمیتونستم تکون بخورم با صدای اهم با لبخندی بهم نزدیک شد
کای: چرا صدام نکردی ، از دستم گرفت و به سمت دستشویی رفتیم وارد دستشویی شدیم
کای: وقتی کارت تموم شد صدام کن .
سرم رو به معنای اره تکون دادم و درو بستم دست و صورتم رو شستم که مسواک تازه ای دیدم که اونجا گذاشته بود نمیدونستم برش دارم یا نه ولی اخرش یه مسواک میخریدم دیگه ! مسواک رو برداشتم و زدم بعد مرتب کردن موهام درو باز کردم و کای زود اومد کنارم ذستم رو گرفت و وارد اشپزخونه شدیم پنکیک و هات چاکلت درست کرده بود ، شیر موز و کیکم بود اوویی برای سفره کشیدم خیلی خوشگل تزئین شده بود .
صندلی رو عقب کشید و من نشستم خودش هم روبروی من نشست ویتامین هایی رو اورد و مجبورم کرد که بخورم
..
....
..
کوک: کاییی دارم میترکم بسه دیگه
کای : اگه میخوای زودتر بهترشی بخور !
به زور چهارمین تخم مرغ اب پز رو هم خوردم دستم رو گرفت و دوباره روی کاناپه نشستم پام رو روی کاناپه گذاشت زیرش بالشت نرمی گذاشت و پتویی روش کشید . بعد تلویزیون رو باز کرد و کنترل رو دستم داد ، تلفنی هم اورد و بهم داد
کای: سعی کن تکون نخوری میتونی تلویزیون ببینی ، اگه کاری داشتی زنگ بزن این گوشی رو برای تو گرفتم من باید برم بیمارستان تا شک نکنن .
سرم رو به معنای باشه تکون دادم و تشکری کردم .

 نویسنده عشق ویکوک | Автор любви Vkook Where stories live. Discover now