Chapter 2

218 59 6
                                    

"جویی"

توی راهرو سمت اتاقش میرفت و به دستبندِ دور مچش خیره شده بود و لبخند میزد.
مطمئن بود که چانیول و جونگین به چیزی که میخوان میرسن و نتیجه تلاشای شبانه روزشون رو با صبر میبینن.
تو همین فکرا بود که احساس کرد کسی پشت سرشه و ایستاد و به پشت برگشت اما کسی توی راهرو نبود.

بهرحال تاریک بود و با این فکر که حتما اشتباه کرده خواست سمت اتاقشون برگرده که یه نفر دستشو گرفت و اونو توی یه راهروی دیگه کشید.
ترسید و بی اراده نزدیک بود جیغ خفیفی بکشه که لوهان دستشو روی لبای اون گذاشت و با چشمای گرد شدش از اون فاصله‌ی نزدیک به چشماش نگاه میکرد.
لوهان اونو به دیوار تکیه داده بود و فاصله بدناشون انقدر کم بود که بالاپایین شدن قفسه سینش رو به خوبی حس میکرد و بخاطرش با شیطنت نیشخند زد.

آروم آروم دستشو از روی لبای اون برداشت و تمام صورت جویی از اون همه نزدیکیِ لوهان سرخ شد و نگاهشو پایین انداخت.
لباش قفل شده بود و حتی نمیتونست به این وضعیت اعتراض کنه؛البته که اگه میتونست هم باز از خجالت ساکت میموند.
لوهان تک خنده ای کرد و‌ توی صورتش فوت کرد و چشمای جویی بی اراده بخاطر این کارش بسته شدن.

_خنک شدی؟

جویی آروم چشماشو باز کرد اما هنوز نمیتونست تو صورتش نگاه کنه.
متنفر بود از اینکه اینجوری گیر بیفته.
خواست کنار بره اما لوهان سریع دستشو کنار گردن اون به دیوار زد و با نیشخندی که حتی برای یک لحظه از روی لباش نمیرفت،با شیطنت نگاهش میکرد.
جویی هیچ راهی برای فرار از لوهان نداشت و ضربان قلبش تندتر از همیشه بود،جوری که خودش میتونست به خوبی صداش رو بشنوه.

_هنوزم نمیتونی به صورت آدما نگاه کنی؟

بی منظور پرسید اما سوالش باعث شد جویی حتی بیشتر از قبل خجالت زده شه.
وقتی سکوت و سرخی صورتش که براش واقعا کیوت بود رو دید با صدای آرومی خندید.

_خیله خب اشکالی نداره،بگو ببینم،بخاطر ظهر ازم ناراحتی مگه نه؟میدونم که ناراحتی،بهم بگو.

جویی فشار زیادی رو روی خودش حس میکرد و واقعا نمیتونست توی این موقعیت دووم بیاره.
نمیفهمید لوهان چرا انقدر سربه‌سرش میذاره؟
لوهان سرشو کمی سمت صورتش خم کرد و از فاصله نزدیک‌تری که نفساش کاملا به پوست اون برخورد کنه ادامه داد.

_فکر کردی من فراموشت کردم؟امکان نداره من فراموشت کنم جویی!

شنیدن اسمش از زبون لوهان میتونست حتی باعث بشه قبلش تندتر از قبل بزنه و سینش رو بشکافه اما حتی نمیتونست کنترلش کنه و تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که به چشمایی که از پا درمیاوردش تا لحظه‌ی آخر نگاه نکنه.
لوهان میدونست هرچقدر هم که منتظر بمونه نمیتونه چشمای خجالت زده‌ی اونو ببینه پس تسلیمش شد و دستشو توی جیب تیشرتش برد و گردنبندی که برای جویی خریده بود رو بیرون آورد و اونو جلوی صورتش نگه داشت تا اون بتونه به خوبی ببینتش.

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now