Chapter 31

195 46 172
                                    


بکهیون تو چهار چوب در اتاق جویی ایستاده بود و دستش هنوزم به دستگیره طلایی رنگ در و نگاهش قفل چشمای مشکی سهونی بود که همزمان با اون در اتاقش رو باز کرده بود و باهاش رو به رو شده بود.
البته سهون تنها نبود و جیهیو هم پشت سرش قصد بیرون اومدن از اتاق رو داشت بود.
حضور جیهیو توی اتاق سهون باعث شد نگاه بکهیون لحظه ای بین صورت هاشون دو دو بزنه.
اون زن تو اتاق اوه سهون چه کار میکرد؟!

این اولین سوالی بود که از خودش پرسید و رادار های مغزش به هم فرکانس های عجیب میفرستادن. دلش میخواست بدونه چه رابطه ای بین اون اوه سهون عوضی و زنی که حتی نمیدونست از کی توی اتاقش بوده وجود داره. ممکن بود فقط دوست باشن اما نمیتونست احتمال وجود رابطه ای فراتر از دوستی رو نادیده بگیره.
البته این فقط بکهیون نبود که به این مسائل فکر میکرد؛ برای سهون هم حضور بکهیون توی اتاق دختری که حالا مطمئن بود نسبت بهش احساس داره معذب و کلافه کننده بود، اما سهون چاره ای جز پذیرفتن این حقیقت که بیون بکهیون دوست پسر جویی‌‍ه و اینکه از اتاق اون بیرون بیاد چیز عجیبی نیست نداشت.
سهون نمیتونست، اما تظاهر میکرد با نظریه های خودش که اسم حقیقت روشون گذاشته کنار اومده.

_اوپا برو کنار دیگه!

بالاخره صدای اعتراض جویی رو از پشت سر بکهیون شنید و‌ نگاهش بی اراده برای دیدن جویی بکهیون رو کنار میزد و این کارش به هیچ وجه از چشمای تیزبین بکهیون دور نموند.
اون به وضوح داشت برای دیدن جویی گردن میکشید و بکهیون کم کم داشت بخاطر اتفاقات اطرافش گیج میشد و اصلا از این وضعیت راضی نبود، همین امشب باید میفهمید تو دل اوه سهون چی میگذره و در حقیقت چی میخواد.
بالاخره دستگیره درو رها کرد و کمی خودش رو بیرون کشید تا به جویی راه بده.

اما برای جویی کنار رفتن بکهیون باعث چشم تو چشم شدن با مردی شد که انگار چشم هاش انتظار دیدنش رو میکشید و تا لحظه ی رو به رو شدنشون حتی متوجه این دلتنگی نشده بود!
واقعا دلتنگش بود؟! مگه نه اینکه انتظار کشیدن برای دیدن کسی به معنای دلتنگی بود!
ظاهر سهون لحظه ای باعث تنگ شدن راه نفسش شد. اون کفشای مشکی مردونه و جین آبی پررنگی که پاهای کشیدش رو بی نقص تر از همیشه نشون میداد، و البته کت پاییزه و کوتاه مشکی رنگش که استایل بی نقصش رو کامل کرده بود.
اون همیشه انقدر نفس گیر بود؟!

نگاهش خیلی زود به چشمای سهون گره خورد و حتی چشمای کشیده و نفوذ ناپذیر سهون هم بهش خیره بود.
برای سهون هم اون انتظار عجیبی که تمام چندروز گذشته آزارش میداد به پایان رسیده بود و حالا که اون دختر مقابل چشماش بود میتونست دقیقه ها به صورتش خیره بشه اما نه...نباید نگاهش میکرد، نباید به دختری که کنار دوست پسرش ایستاده بود خیره میشد.

به سختی نگاهش رو از چشمای درخشان اون دختر گرفت و پایین انداخت، این کارش باعث شد نگاه جویی به سمت جیهیو کشیده بشه و بالاخره متوجه حضور اون توی اتاق سهون شد و به وضوح اخم کرد.
بعد از اتفاقات چند روز پیش این حقیقت که بازم اونو کنار سهون میدید کلافه و عصبیش میکرد و حالا اون از اتاق سهون بیرون میومد.
دیدن جیهیو توی اتاق سهون باعث شد اون خوشحالی ای که بخاطر دیدن مرد رو به روش نصیبش شده بود رو توی یه چشم به هم زدن فراموش کنه.

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz