Chapter 57

149 34 25
                                    


دست سهون رو زیر شیر آب گرفته بود و هیچکدوم حتی یک کلمه هم نمیگفتن.
اون دختر مطمئن بود که تا چندلحظه آینده، اگه دهنش رو باز کنه بغضش میترکه پس سکوت ترجیحش بود. و برای سهون هم، حقیقت این بود که فقط انگار حرفی برای گفتن نداشت.
با فکر به آشفتگی روحی ای که سهون دچارش شده بود و بخاطرش حتی انقدر عمیق به فکر میرفت که دستش اینجوری با چاقو بریده شده بود، قلبش به درد میومد. باید آرومش میکرد، اگه سهون بیشتر از این آسیب میدید نمیتونست خودش رو ببخشه.
مهم نبود چقدر دست اونو محکم زیر آب نگه داره اون خونریزی انگار قرار نبود بند بیاد! بغضش رو به سختی شکست داد و بالاخره با صدای آرومی سرزنشش کرد :

_باید مراقب میبودی، ببین با خودت چه کار کردی!

سهون از گوشه ی چشم نیم نگاهی بهش انداخت و بعد از چندثانیه ساکت موندن بالاخره با صدای گرفته ای جوابش رو داد :

_مگه اینکه چه بلایی سر من میاد هنوز اهمیت داره؟

با جدیت پرسید و جویی، لحظه ای بخاطر اون حس بد پلکاشو روی هم گذاشت. کاش سهون انقدر زود ازش ناامید نمیشد، کاش انقدر زود به عشقش شک نمیکرد.
با وجود همه ی این "کاش"‌ها هنوزم نمیتونست از ته دل ازش دلخور بشه. شاید باید دلخور میشد تا اون سنگینی روی قفسه‌ی سینش از بین بره، شاید باید درست مثل سهون با کنایه بهش میفهموند که دلیل ناراحتیش چیه اما لعنت بهش چون احساس سهونو درک میکرد.
قبل از اینکه جوابی به سوالش بده سهون دوباره و این بار با صدای محکم تر و به تندی پرسید :

_جویی مگه تو نگفتی زندگی کردن بدون اون آدمو یاد گرفتی؟ مگه نگفتی احساسی که بهش داشتی رو تو گذشته رها کردی؟

بی اختیار عصبی شد و صداشو بالاتر برد :

_مگه بیخیالش نشده بودی جویی؟!

دوباره داد زده بود!
سهونی که به ندرت صداشو بالا میبرد و همیشه با صدای آرومی حرف میزد حالا توی مدت زمان کوتاهی دوبار صداشو بالا برده بود!
جویی اما برعکس بار اول که حسابی ترسید، حالا آروم ایستاده بود و فقط با چشمایی که از اشک شفافش پر شده بود نگاهش میکرد. اون اشکا بخاطر ترس نبود، برای پیچارگی سهون گریه میکرد. ذره ای از عشقش نسبت به اون مرد کم نشده بود اما اون حتی با تصور چنین چیز محالی داشت دیوونه میشد.
صدای شیر آبی که باز مونده بود و نفس های یکی درمیونشون اجازه سکوت مطلق نمیداد. نگاهاشون خیره به چشمای هم بود و جویی بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه. یک قدم بهش نزدیک تر شد و به وضوح میخواست سهونو توی آغوشش بکشه اما سهون اخم کرد و مثل بچه های لجبازی که قصد ندارن اجازه بدن کسی گولشون بزنه آغوشش رو با عقب کشیدن پس زد.
جویی اما بیخیال نشد، دوباره به قصد تو آغوش گرفتن بهش نزدیک شد، بغلش کرد و وقتی چیزی نمونده بود دستاش دور گردن سهون قفل بشه اون دوباره پسش زد و همزمان که از خودش جداش میکرد مثل بچه ها ناله کرد :

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now