Last Chapter

253 35 65
                                    


«جویی»

جعبه ی چوبی قدیمی ای رو از توی کشوی کمدش برداشت و بهش چشم دوخت. یه جعبه ی چوبی سفید رنگ که طرح گل های آفتاب گردون و برگ های سبزش با آبرنگ روش کشیده شده بود.
اون چیزی که شاید میشد اسمش رو هدیه ای از طرف آجوشی کتاب فروش گذاشت از سال ها پیش داخل این جعبه بود و حتی یک بار هم بازش نکرده بود.
با قدم های آرومی سمت تختش رفت و گوشه ای نشست.
آجوشی ازش خواسته بود وقتی توی یه دوراهی سخت قرار گرفت از اون هدیه کمک بگیره و بعد از 8 سال، حالا توی یکی از مهم ترین دوراهی های زندگیش گیر افتاده بود، و وقتش رسیده بود که چیزی که داخل اون کاغذ تا شده و چسب خورده بود رو ببینه.
نفس عمیقی کشید و اون جعبه رو باز کرد، اون کاغذ مهر و موم شده حالا کمی قدیمی تر بنظر میرسید.

قلبش تند میتپید اما شروع به باز کردن چسبای دور تا دور اون کاغذ کرد و در نهایت وقتی تونست اون کاغذ رو کاملا ازش جدا کنه، تنها چیزی که داخلش دید یه آینه ی جیبی بود.
چندلحظه با تعجب به تصویر چشمای خودش توی اون آینه خیره موند. یه آینه چطور قرار بود تو پیدا کردن جواب سوالش بهش کمک کنه؟!
چندثانیه بیشتر طول نکشید تا اونو بی اراده توی دستش برگردونه و وقتی چشمش به کلماتی که پشت اون آینه ی زیبا حک شده بود افتاد بی اراده اخم کرد. انتظار همچین چیزی رو نداشت و با نگاهش شروع به خوندن اون حروف ریزی که کنار هم قرار گرفته بودن کرد :

«سرنوشت به وسیله ی انتخاب ساخته میشه. مثل یه الگوی خاص و ثابت نیست، سرنوشت تعریف عام نداره. هرکس منحصر به خودش با انتخاباتش سرنوشتش رو تغییر میده و هرلحظه از زندگی برای تعیین سرنوشت حیاتیه.
گاهی وقتا، ناراحتیت میتونه تبدیل به قدرتی برای رشد کردنت بشه.
برای رسیدن به خوشبختی باید به ندای قلبت گوش کنی، کسی که توی آینه میبینی سرنوشتت رو رقم میزنه.
در نهایت... وقتی توی مسیر درست قرار بگیری خوشحال خواهی بود و این خوشحالی، بهونه ای برای از بین رفتن هر چیز آزاردهنده ای میشه.»

بعد از خوندن متنی که پشت اون آینه حک شده بود دقیقه ها همونجا نشست و به تصویر خودش توی اون آینه نگاه میکرد و به اون جملات فکر میکرد.
ندای قلبش...
با تمام وجود سعی داشت به ندای قلبش گوش کنه و در نهایت، مهم نبود چقدر بهش فکر کنه، قلبش اونو به سمت سرنوشتی که رقم زده بود هدایت میکرد. بعد از سال ها حالا حرفای آجوشی رو به یاد آورد و زیر لب زمزمه کرد :

«سرنوشتِ زیبا عیب و ‌نقص هارو میپوشونه و باعث خوشحالیت میشه. هرلحظه از زندگی برای تعیین سرنوشت حیاتیه...»

با همه‌ی اینا، دیگه جایی برای تردید نداشت پس موبایلش رو از روی تخت برداشت و راه افتاد تا قبل از اینکه دیر بشه، همه‌ی اونا تو مسیر سرنوشتشون قرار بگیرن.

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now