Chapter 55

157 38 100
                                    


طولی نکشید تا همه ی اعضای خانواده دور هم جمع بشن و حالا، اون ملافه های سفید رنگ از روی ست مبلمان کنار رفته بود و دور هم نشسته بودن. و البته خانواده اونا نسبت به قبل پرجمعیت تر بنظر میرسید.
لوهان روی یه مبل تک نفره نشسته بود و سانا کنارش خودشو روی دسته ی مبل جا داده بود. گل سر های صورتی ای که با لباسش ست بودن به دو طرف موهاش زده بود و درست مثل همیشه، پرنسسی بود که همه عاشقش بودن.
ییشینگ و مینا کنار هم و جویی و نایون هم کنار هم نشسته بودن و چانیول از کنار جونگین بلند شده بود و سر پا ایستاده بود. هرچندلحظه به ساعت مچیش نگاه میکرد و بلافاصله جمله ای درباره کانسپت سفرشون میگفت تا بقیه رو به وجد بیاره و البته که حسابی موفق شده بود.

حالا تنها مشکل برای جویی نبود سهون بود. اصلا حس خوبی نداشت که بخواد بدون اون و ‌حتی بی خبر به این سفر بره، مخصوصا که چند روز پیش بعد از یه بحث آزاردهنده از هم جدا شده بودن و بعد از اون دیگه سهونش رو ندیده بود.
ییشینگ هم اونجا بود و جویی به این فکر میکرد که ممکنه اون با سهون درباره این سفر صحبت کرده باشه. سهون عزیزش چه حسی داشت وقتی متوجه شده بود به این سفر خانوادگی دعوت نشده؟ یعنی چانیول بازم اونو فراموش کرده بود؟ قطعا همینطور بود وگرنه باید تا الان اونم توی این جمع حاضر میبود.

قلبش با فکر به تنهایی سهون به درد اومد، نمیتونست سهونش رو تنها بذاره.
تو افکارش غرق بود که یهو با صدای سانا که چانیول رو مخاطب سوالش قرار داده بود به خودش اومد :
«اوپااااا این همه از از برنامه هات تعریف کردی پس کی قراره راه بیفتیم؟»

راه بیفتن؟ میتونست بره؟ میتونست بدون سهون بره و این دو روز رو بدون اون خوش بگذرونه؟
قطعا نمیتونست!
قبل از اینکه چانیول فرصت کنه جوابی به سوال سانا بده جویی محکم از جاش بلند شد و توجه همه ی اونارو به خودش جلب کرد.
حالا نگاه های زیادی روش بود اما بی تردید حرفش رو روبه چانیول به زبون آورد :
«متاسفم اوپا، ولی من...»

_دیر که نکردم؟

با شنیدن صدای کسی از سمت در ورودی جملش نیمه تموم موند و نگاهش رو به اون مرد خوش و قد و بالا داد.
اون سهونش بود! حضورش اینجا یعنی چانیول این بار فراموشش نکرده بود و این خیال جویی رو کمی راحت تر کرد.
حالا که اینجوری با خیال راحت تری نگاهش میکرد و قلبش با دیدن اون چشمای مردونه و کشیده تند میتپید میفهمید که چقدر دلتنگ دیدنش بوده.
سهون یه شلوار جین با یه پالتوی گشاد مشکی پوشیده بود و دکمه هاش رو باز گذاشته بود.
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و دوباره تو آغوش امن مردش باشه. بدون هیچ نگرانی ای، بدون اینکه دل کسی رو بشکنه و بدون اینکه خودش رو مقصر نگاه های غمگین کسی بدونه.

لبخند سانا با دیدن سهون از روی لب هاش رفت و بی اراده نگاهش رو سمت صورت لوهان برگردوند تا از واکنش اون مطمئن بشه. بنظر نمیومد لوهان از حضور اوه سهون جا خورده باشه و این یعنی آماده روبرو شدن با اون مرد بود.
اما چیزی که واضح بود، نگاهی بود که ازشون میدزدید و این کارش از چشمای تیزبین سانا دور نموند.
کاش اون اوه سهون اینجا نمیبود تا اوپاش میتونست لبخند بزنه و خوشحال باشه.
با اینکه حتی خودش هم میدونست که احساسش اصلا و ابدا از ته دل نیست اما لعنتی به جویی فرستاد تا آبی روی شعله های آتیش خشم توی دلش باشه.

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now