Chapter 53

170 37 197
                                    


«جونگین»

رمز در خونه ی مینارو وارد کرد و بعد از باز کردن در، دستش رو آروم پشت کمر اون گذاشت و به داخل راهنماییش کرد.
مینا نفس عمیقی کشید و کفشاش رو از پاش دراورد و همونجا روی زمین انداخت. دلش میخواست به جونگین بگه که نیازی نیست هرلحظه انقدر مراقبش باشه اما حتی حال صحبت کردن رو هم نداشت.
جونگین اونو تا اتاق خوابش هدایت کرد و پتوی صورتی رنگش رو از روی تخت کنار زد :

_بهتره استراحت کنی، اگه چیزی نیاز داری بگو تا اوپا برات بیاره.

مینا آروم گوشه ی تختش نشست، نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و مثل همیشه هرچیز کوچیکی اونو یاد ییشینگ و خاطراتش مینداخت. از هیچکدوم اون خاطرات فراری نبود بلکه همه ی اونا بهش کمک میکردن تا راحت تر این روزهارو دووم بیاره پس با صدای آرومی جوابش رو داد :

_اوپا لطفا اون بالشتی که توی کمده رو بهم بده.

جونگین بدون اینکه چیزی بگه با عجله سمت کمد دیواری اتاق رفت و بعد از باز کردن یکی از درا گوشه ی بالشت سفید رنگی که اونجا بود رو گرفت و بیرون کشید، اما بخاطر این کارش عروسک آدم برفی‌ای که توی کمد بود روی زمین افتاد و همین کافی بود تا صدای ییشینگ که همون جملات تکراری رو میگفت توی اتاق بپیچه و قلب اون دختر بیچاره رو به تپش بندازه‌.
روشو به عقب برگردوند و چشمای پر از اشکش به اون عروسکی که روی زمین افتاده بود خیره شد، این بار نتونست مانع اشکاش بشه و طولی نکشید تا تمام صورتش از اشکای درشتش خیس بشه.
جونگین سریع خم شد و اون عروسک رو برداشت اما راهی برای قطع کردن اون صدا وجود نداشت و باید اون فایل ضبط شده تا آخر پخش میشد تا ساکت بشه.

بعد از قطع شدن صدا اونو دوباره توی کمد برگردوند و با آشفتگی برگشت و به مینا نگاه کرد، هربار که اون اشک هارو میدید قلبش به درد میومد و اینکه هیچ کاری از دستش برای آروم کردن اون برنمیومد آزارش میداد.
گریه ی مینا هرثانیه داشت شدیدتر میشد و در نهایت صورتش رو با هردو دستاش پوشوند و بی توجه به حضور جونگین با صدای بلندی به گریه کردن ادامه داد.
جونگین با دردمندی نگاهش میکرد و به این فکر میکرد که تمام دو سال گذشته مینا توی تنهایی بخاطر اون مرد گریه میکرده، و این حقیقت باعث شد نتونه جلوی خودش رو برای کنارش موندن بگیره.

بی سروصدا خودش رو سمت دیگه ی تخت رسوند و کنار مینا گوشه ی تختش نشست. بدون اینکه حرفی بزنه اونو توی آغوش خودش کشید و شروع به نوازش کردن موهای بلوندش کرد.
موهایی که هنوزم بخاطر علاقه ییشینگ بلوند بود، اون عاشقانه موهای بلوند مینارو دوست داشت و مینا با حسرتِ یک بار دیگه شنیدن اون کلمات زیبا و دوست داشتنی از زبون ییشینگ زندگی میکرد.
توی آغوش جونگین با صدای بلندی گریه میکرد و بین گریه هاش به سختی کلماتش رو به زبون میاورد :
«اوپا... دلم... دلم براش تنگ شده... منو ببر پیشش لطفا.»

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now