Chapter 43

221 42 137
                                    


«نایون»

حوله ی صورتی رنگش رو دور موهای خیسش بست و نگاهی توی آینه ی حموم انداخت. یه تیشرت و شلوارک کوتاه ست پوشیده بود، عاشق رنگ صورتی بود و خب این رنگ به طرز عجیبی انگار برای اون ساخته شده بود. یکم مرطوب کننده به دستاش زد و با چندضربه به صورتش اون حس تازگی به سراغش برگشت و خستگی مهمونی حالا کاملا از تنش بیرون اومده بود.
فکر کردن به اون مهمونی باعث میشد دوباره چانیول رو به یاد بیاره، اون لعنتی هرکاری ممکن بود انجام بده و انگار زمان و مکان هیچ اهمیتی براش نداشت.
البته این شجاعت چانیول برای نایون بی نهایت جذاب بود، اینکه احساسات و خواسته هاش رو بیان میکرد و هرکاری که دلش میخواست رو انجام میداد، یجورایی به نایون اطمینان داد که چانیول قطعا همونطور که توی شغلش بهترینه، توی روابط عاطفیش هم آدم مسئولیت پذیریه.
به خودش اومد و متوجه شد تمام مدت با فکر کردن به چانیول لبخند میزده! توی آینه با گیجی به خودش خیره و ضربه نه چندان آروم و بی دردی به صورتش زد و صورتش از درد جمع شد، دستشو روی گونش گذاشت و با لبای آویزون تصویر خودشو توی آینه سرزنش کرد.

_یاا ایم نایون! حواستو جمع کن، این روزا همش داری به اون مرد فکر میکنی، یکم وقار دخترونه داشته باش و خودتو جمع و جور کن.

به خیال خودش همین حرفا کافی بود و بعد از اینکه برگشت داخل اتاق خودشو روی تخت انداخت و نفس راحتی کشید.
حس فوق العاده دراز کشیدن بعد از روز پرمشغله ای که گذرونده بودن دقیقا چیزی بود که بهش نیاز داشت. یکی از بالشتایی که روی تخت بود رو برداشت و ‌محکم بغلش کرد، حتی اگه قرار بود از سرما بیدار بشه بازم دلش میخواست همون وسط تخت و بدون کشیدن پتو بخوابه، توی اون حالت خستگیش در میرفت.

تو رویای داشتن یه خواب آروم بود که صدای ضربه ای که به در اتاقش خورد باعث شد از جا بپره.
با تعجب نگاهی به ساعتی که روی دیوار بود انداخت، ساعت نزدیک یازده شب بود و چرا کسی باید این ساعت پشت در اتاقش میومد.
خواست از روی تخت بلند شه که صدای چانیول توی سرش پیچید : «تو نمیتونی امشب جلوی منو بگیری، پس برای هرچیزی آماده شو»

لعنت بهش... اگه واقعا خودش پشت در میبود چی؟ باید چه کار میکرد؟ میتونست خودشو به خواب بزنه و درو باز نکنه؟ قطعا این کار درست نبود.
هیچ ایده ای نداشت که منظور چانیول از "هرچیزی" دقیقا چی بوده، شایدم فقط سعی داشت تصورتاش رو محدود کنه.
با اکراه پاهاشو از تخت پایین انداخت و بلند شد، بزاغ دهنشو قورت داد و با قدم های کوتاهی خودش رو پشت در اتاق رسوند، روی پنجه ی پاهاش بلند شد و از چشمی نگاهی به بیرون انداخت.

خودش بود... پارک چانیول اون بیرون بود، لبشو به دندون گزید و سعی کرد مغزشو کار بندازه. اگه چانیول دوباره سعی میکرد ببوستش این بار راه فراری نداشت، این تنها چیزی بود که میدونست و از خودش پرسید : "ایم نایون، این بار راه فراری نداری، اگه درو باز کنی یعنی برای هرچیزی آماده ای، این بار اگه این درو باز کنی دیگه نمیتونی عقب بکشی؛ حالا بازم این درو باز میکنی؟"

𝑭𝒂𝒕𝒆 𝑶𝒇 𝑳𝒐𝒗𝒆  ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Место, где живут истории. Откройте их для себя