🆚7👹

306 49 4
                                    

👹آگارس👹

وقتی که کنارم راه میرفت و نفس میکشید و وقتی که دور از اینجا و قصر دنبال میرفتم حس خاص و خوبی میگرفتم.
استشمام بوی بدنش بهم انرژی میداد که بهتر نفس بکشم!

کامل شدن با جسم ظریف و حساسش که میونه ی رابطه ای که هر چند برای من پر از عشق به این جسم بود برای اون جز درد چیزی نداشت!
مگه نه اینکه پسر شیطان خودخواه بود و همه چیز رو برای خودش میخواست؟!
عشق و لذت و همه ی حس های خوب!

وقتی از حال رفت و بدنش بیجون روی تخت افتاد تعجبی نکردم و در واقع منتظر این اتفاق بودم!
خونریزی کرده بود و از همه ی جای بدنش از سوراخش و چشاش و دهنش خون جاری شده بود!

بوسه ای که روی مو های طلاییش نشوندم کاملا غیر ارادی بود!
شاید این بوسه حق تموم درد هایی بود که کشیده بود!

بعد از خبر کردن اومیر به سمت حموم رفتم.
جسم انسانیم نیاز به طراوت و پاکیزگی داشت.
مدتی نسبتا طولانی زیر آب ولرم وان چشم بسته موندم.
خستگی تن رو با اون آب پر از گلبرگ های رز سیاه و سرخ شستم!

لومیر در زد و وارد شد و حوله ی ابریشمی با گل های از جنس طلا رو برام آورد و وقتی از زیر آب بیرون اومدم بدنم رو باهاش پوشوند.
به آروم لب زدم:
حالش چطوره؟!

سر به زیر لب زد:
عروستون تنها نیاز به استراحت دارن...همونطور که دستور فرمودین کمی از آب حیات رو بهشون دادم!

تایید کردم و سمت اتاق رفتم و گفتم:
اینکه از اون آب استفاده کردیم به کسی نمیگی!

به سرعت تعظیم کرد و گفت:
من هم راز و همدم شمام و چنین جسارتی هیچ وقت نمیکنم!

تایید کردم و با اشاره ای که به در خروج اتاق کردم دوباره ادای احترام کرد و رفت.

سمت صندلیم که کنار پنجره و رو به منظره ی بی نهایت زیبای اطراف قصر بود رفتم و روش نشستم.
صدای ناله های دیشبش توی گوشم بود.
پر از درد بود و التماس!
برای اولین بار از کاری که کرده بودم عصبی بودم!
سرم تیر میکشید وقتی صدای ضجه هاش توی گوشم اکو میشد!
اما خودش مگه مقصر نبود؟!
نباید جلوی کسی که اربابشه و صاحب همه چیزش اسم ارباب دیگه ای رو میاورد یا حتی اربابش رو به عنوان یه متجاوز میدید!

وقتی چشام رو بستم تا کمی تمرکز کنم تکون خوردن پلک هاش رو احساس کردم و حتی صدای درون ذهنش که میگفت چقدر درد داره رو هم شنیدم.
وقتی چشمش بهم خورد به سرعت چشم بست و رفت زیر پتو.
پوزخندی زدم.
مگه نمیدونست شیطان و هر فرشته ی دیگه ای مثه انسان بی قدرت و محدود نیست؟!
مگه نمیدونست همه چیز این اتاق حتی اگه خودم نفهم بهم خبر میرسونن و این دنیا و این قصر و اتاق با هر جای دیگه ای متمایزه؟!

پوزخندم عمیق تر شد وقتی نفسش رو هم حبس کرد تا صدایی ازش درز پیدا نکنه تا من متوجه ی بیدار شدنش نشم!
از روی صندلی بلند شدم و به پنجره نزدیک تر شدم و بازش کردم.
باد صبحگاهی تموم اتاق رو گذروند.
با آرامشی که از برخورد باد به صورتم میگرفتم لب زدم:
میدونی چیه پسر کوچولو؟!اینکه خودت مقصر تموم درد هات هستی توش شکی نیست...وقتی باهام راه بیای جایگاهت کمی تغییر میکنه!

برگشتم و سمت تخت رفتم.
با اشاره ی چشمم پتو رو از روش برداشتم.
با چشایی که بارونی شده بودن بهم چشم دوخت و لب زد:
میخوام...هق...میخوام برم خونه...هق...تو خیلی...خیلی بدجنسی...هق...اذیتم میکنی...من حتی نمیدونم تو چی هستی...

خندیدم.
اونقدری عصبی شدم که ندیدم چجوری فکش رو اسیر دست هام کردم.
بدنش به لرزش افتاد و توی چشام خیره شد و توی چشاش خیره شدم.
نگاهم سمت لبای سرخش رفت با لبخندی تحکیم کننده لب زدم:
هیچ وقت نمیتونی از من فرار کنی پسرک زیبای آگارس!

🆚competition with the devil👹Onde histórias criam vida. Descubra agora