🆚9👹

294 42 7
                                    

🌈راوی🌈

کم مگه زخم دیده بود توی زندگیش؟!
کم مگه تحقیر شده بود؟!
کم مگه کوچیک شده بود در مقابل تمام زندگیش؟!

اون خدای خدایان بود و بی پایان!
اون بود سنبل هر عشقی و محبتی!
اون بود درخشان ترین درخشندگی دنیا!
اون بود زیبا ترین زیبایی دنیا!

از فراغ و نبودش و پرستیدن چیزی غیر از معشوقه ی وجودش مریض شده بود و تنها دلخوشی این روز هاش  هدیه ی با ارزشی بود که بهش داده بودن!
شاهزاده ی الف ها که توی زیبایی نایاب ترین بود!

دلش به دلش بسته بود و جسم و روحش رو از آن خودش میدونست!
هر بار که لمسش میکرد تموم وجودش پر از حس خوب و رنگین میشد!
میخواست جوری توی هم آغوشی باهاش پیش بره که همه چیزش رو توی خودش حل کنه و باهاش یکی بشه!

زیبایی رخش رو با نوک انگشت لمس کرد و از نظر گذروند.
به قدری لطیف و حساس بود که بعد هر لمسی برای لحظه ای رد انگشت هاش روی صورتش میموند و در میرفت!
وقتی نوک ناخنش به زیر چونه اش رسید و کمی سرش رو بالا آورد محبوب قلبش لرزید.
پوزخندی به ضعف همیشگیش زد و لب روی لب گذاشت.
اون سرخی شیرین رو بوسید.
دست های سردش روی سینه ی تنوری و ستبرش نشست و با عجز لب زد:
اونی که باید تنبیه بشه من نیستم...لطفا...

از تصمیم گیری که به جاش کرده بود عصبی شد.
چشاش از طلایی به سیاه تبدیل شد.
رازیل با وحشت به چشاش خیره شد.
خواست از اشتباهی که کرده بود دفاع کنه که یهو روی تخت کوبیده شد.

هیبتی که روش خیمه زد حسابی براش نفس گیر بود و چه برسه به اینکه بخواد نفس های پر از خشمش رو هم توی صورتت فوت کنه!

میون دندون های از جنس الماسش غرید:
به کدوم اجازه ای برای من تصمیم گرفتی شاهزاده؟!بهتر نیست حرف نزنی و اوضاع رو برای خودت سخت ترش نکنی هان؟!

برای آخرین بار چشم بست و با بغض از خودش دفاع کرد و گفت:
باز هم میگم این همسر و دخترتون بودن که باعث بدنامی من توی قصر شدن...

به قدری سیلی که روی صورتش نشست پر قدرت بود که صورتش به سمتی پرت شد و حس کرد یه طرف صورتش افتاد پایین!
با خشم غرید:
میکشمت و زنده زنده آتیشت میزنم رازیل...بی احترامی و تهمت زدن رو حق نداری به من یا خانواده ای از من به راحتی وصل کنی...دیدی برام با ارزشی و هر غلطی که میخوای میکنی...

خواست بازم از خودش دفاع کنه که از دو طرف یقه ی پیرهنش گرفت و از تنش درید.
با ترس و نفس نفس زنان دست هاش رو گرفت.
گرچه بیجون اما بزور سعی کرد اجازه ی کاری بهش نده.
نمیخواست طعم دردی که مدت ها میتونست زمین گیرش کنه رو بچشه!

لوسیفر از این مقاومت و بی ادبی عین آب جوش داغ شد و از دست هاش گرفت و بالای سرش با سیمی خار دار بست.
فرو رفتن خار های ریز بعد هر تکونی درون مچ دستش باعث خارج شدن ناله ی پر دردی از میون لباش و چکیدن اشکی از چشاش بود!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now