🆚133👹

47 7 0
                                    

👹آگارس👹

کلافه دستی به صورتم کشیدم و به در اشاره کردم و گفتم:
فقط برو بیرون آندراس...خب؟!

دست هانیل رو توی دستش گرفت و نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
لعنت بهت بیاد که حتی نمیدونی وقتی مادرم بارداره نباید باهاش اینقدر خشن رفتار کنی!

شوکه بهش حرفش و هانیلی که بیهوش بود چشم دوختم.
چطور متوجه ی رایحه ی جدیدی که میون رایحه ی خودش توی فضای اتاق میپیچید نشدم؟!

آندراس طبیعتا جلوتر از همهمون خیلی چیزها رو میفهمید چون به دنیای ارواح وصل بود.

جسم نوزادشون وقتی به سنی میرسید که میتونست راه بره و حرف بزنه دیگه روحشون محو میشد و برای همیشه وارد بدنشون میشد!

به هانیل نزدیک شدم و دستم رو روی شکمش گذاشتم که حرکت چیزی رو توی شکمش حس کردم.
لبخندی روی لبام نشست.
دیگه عمیقا درک کرده بودم که وجود بچه برای عشقمون چقدر خوب بوده!

خم شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم.
آندراس انگار نگاه عاشقانه ام رو دیده بود که دست از توبیخم برداشت و گفت:
ببین چقدر مادرم بهت محبت نشون داده که این یکی برخلاف من قراره لنگه ی خودت بشه!

لبخند کجی با غرور روی لبام نشست و لب زدم:
شاید دیده خیلی پدرش قابل ستایشه...هوم؟؟

قیافه اش توی هم رفت و گفت:
اینقدر خودت رو تحویل نگیر...اونی که مدام داره به مادرمون آسیب میزنه همین غرور لعنتی توعه آگارس!

پوزخندی زدم و دست های یخ زده اش رو میون انگشت هام گرفتم و با گرمای دست هام گرمشون کردم و روی تک تک انگشت هاش رو بوسه ای نشوندم و لب زدم:
چشات رو باز کن فرشته ی من...

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora