🆚159👹

41 2 0
                                    


🌀حانان🌀

مضطرب دستم رو سمت بال هاش بردم که گفت:
میتونی با خیال راحت بهشون دست بزنی عزیزم!

دستم رو روش کشیدم.
اکلیل هایی توی فضا پخش شد که باعث ذوق و خنده ام شد.
انگار کودک درونم بیدار شده بود.

ساتان اومد نزدیکمون و اون هم به بال های مادرش دست زد و گفت:
مادر چرا برای شما اینقدر زیباست...یعنی تموم زیبایی های عالم رو میتونم درون شما ببینم!

بی اختیار و با غرور رو به ساتان گفتم:
درسته...زیبایی فرشته ی من قابل توصیف نیست!

فرشته به حرفم بلند خندید.
قیافه ی متعجب ساتان رو روی خودم دیدم.
با اخمی فرشته ام رو بغل کرد و گفت:
مامانی بهش بگو که تو فقط برای منی...

پسر دیگه اش هم اون طرفش نشست و بغلش کرد و گفت:
نخیر...قبل از همه ی شما این من بودم که مال خودم کردمش!

همگی خندیدیم همراه خنده های زیبای فرشته.

با شنیدن صدای شخصی دیگه میون خنده هامون سرهامون به سمتش چرخید.

ترسناک بود!
حدس میزدم پدرشون و پسر شیطان بزرگ باشه!

مرد با اخمی خاص لب زد:
هانیل...اینجا دقیقا چه خبره؟!

فرشته با لبخندی لب زد:
عزیزم خسته ای؟!جدیدا کارهای قصر زیاد شده...

چند قدم نزدیک شد و رو به ساتان با لبخندی شوخ گفت:
توله نمیخوای بیای بغل بابات؟!

ساتان با لبخندی حیرت زده لب زد:
وای مادر عجب چیزی رو مال خودت کردی...خیلی خداست!

🆚competition with the devil👹Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora