سوم شخص (تمرکز روی جیمین)
تهیونگ همونطور که مشت و لگدای پیاپی به صورت و شکم جیمین میزد، کوبیدش به دیوار و سرش داد زد
_یکم خودتو نگه دار بدبخت. چطور جرئت میکنی جلوی عالم و آدم ببوسیم. اصلا به آبروم فکر کردی؟جیمین بدنش رو روی زمین گلوله کرد و اشکاش سرازیر شد.
احساس حقارت میکرد. برای در اختیار قرار دادن خودش به همچین عوضیی. برای نزدنش. برای قرار گذاشتن با محبوب ترین پسر مدرسه._لـ لطـ لفا... بـ ببخشـ
_فکر کردی یه معذرت خواهی ساده میتونه کاری که کردی رو جبران کنه؟
لگد آخر رو هم زد و بعد از اینکه تو صورتش تف انداخت، راهش رو کشید و رفت.
جیمین احساس ناتوانی میکرد. حس میکرد بدنش داره کم میاره. خون از دهنش سرازیر بود و نمیتونست تکون بخوره. همه چیز رو تار میدید و درد، طاقت فرسا بود.صدایی از دور شنید _اوه خدای من!
پسر بهش نزدیک شد و به سرعت بدن بی جونش رو بغلش کرد و به سمت اتاق اورژانس مدرسه دوید.
تو مسیر مرتب میگفت _هـ هی چشماتو نبیند. به هوش باش.سوار آسانسور شد و دکمه طبقه چهار رو زد.
_من...
_حرف نزن فقط سعی کن به هوش بمونی. باشه؟
جیمین بخاطر تار دیدن چشماش، نمیتونست صورت پسر رو ببینه و میدونست هر لحظه ممکنه از حال بره و هیچوقت دیگه چشماش رو باز نکنه.
_رسیدیم. نخواب نخواب
یه خانم بیرون اومد و با نگرانی به پسر کمک کرد تا جیمین رو روی تخت بخوابونن.
_دیدم که یه یارویی داشت میزدش...و جیمین دیگه نتونست ادامه حرفش رو بشنوه و از حال رفت.
وقتی چشماش رو باز کرد، سعی کرد دیدش رو واضح کنه. زیاد درد نداشت فقط سرش نبض میزد.
با شنیدن صدای سرحالی، یکم تو جاش پرید._آه به هوش اومدی! نباید زیاد حرکت کنی. پیشنهاد میکنم استراحت کنی و یکی هم اومده ببینتت.
و از اتاق خارج شد.
جیمین به پسری که نجاتش داد، فکر کرد و با خودش گفت احتمالا اون الان داخل میشه ولی با دیدن تهیونگ جا خورد و لبخندش محو شد.
_ازم شکایت کردی؟ آره؟
_من کردم.
تهیونگ به سمت صدا برگشت و جونگکوک که به چارچوب در تکیه داده بود، وارد شد.
جیمین به پسر نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد. اون دقیقا شبیه یه خدای یونانی بود. وقتی چشم تو چشم شدن سریع نگاهش رو دزدید و جونگکوک با لبخند خودش رو معرفی کرد:
_من جونگکوکم.
و رو به تهیونگ با صدای سردی ادامه داد:
_اونی که علیهت شکایت کرد منم.تهیونگ دندوناش رو روی هم سایید.
_چرا باید همچین کاری کنی؟_چون کاری که کردی اشتباه بود. داشتی این پسر بیچاره رو میکشتی.
_حقش بود و تو کیای که میپری وسط؟ جیمین حرفی نمیزنه و اعتراضی نداره. هر چی نباشه دوست پسرشم.
جیمین با شنیدن جمله آخر، نفسش گرفت. اون هیچوقت برای تهیونگ چیزی غیر از اسباب بازی برای سکس نبود و همیشه محبوبیتش براش از جیمین مهمتر بود و جیمین حتی بعد از فهمیدن این حقیقت هم ترکش نکرد به امید اینکه شاید روزی تغییر کنه و عاشقش بشه و به علاوه از ترس کتک خوردن تا حد مرگ نمیتونست باهاش به هم بزنه.
جیمین راز کوچیک تهیونگ بود و غیر از یکی از دوستای جیمین -یونگی- هیچکس دیگه ای از رابطهشون خبر نداشت. الان البته جونگکوک هم میدونه.
_رفتارت با دوست پسرت اینجوریه؟ داشتی اذیتش میکردی.
_به تو هیچ ربطی نداره.
_به عنوان سرگروه بخش سلامت، خیلی هم بهم ربط داره.
تهیونگ با چشمای خشمگین بهش نگاه کرد.
_میکشمت.و از اتاق خارج شد.
جیمین لبخند ضعیفی زد _ممنونم
_قابل نداشت
وقتی روی صندلی کنار تخت نشست، جیمین ازش پرسید:
_پیش مدیر ازش شکایت کردی؟_آره
_اون آدم بدی نیست فقط بعضی وقتا نمیتونه عصبانیتش رو کنترل کنه. کاری که کرد حقم بود. کار اشتباهی کرده بودم.
انگشتاش رو تو هم قفل کرد و سعی کرد به پسر دیگه نگاه نکنه.
_هیچکس حقش نیست اینجوری کتک بخوره و کاری که کرد کاملا اشتباه بود._من... مدیر چی گفت؟
_تا آخر سال اخراج موقته.
_چـ چـ چی؟
_قلدری تو مدرسه غیرقانونیه. تازه مجازات کمی بهش دادن. فکر کنم وقت ملاقات تموم شده. دیگه میرم.
_جـ جونگکوک! تهیونگ قلدر نیست... این مجازات حقش نیست.
جونگکوک چیزی نگفت و فقط تنهاش گذاشت.
YOU ARE READING
Schizophrenia?
Fanfictionروانپزشک پرسید: _"اون پسر" اینجاست تهیونگ؟ _بگو نه. حتی به "اون" نگاه هم نکردم. فقط دستوری که داد رو انجام دادم _نه. [سد اند] هشدار: همونطور که از اسم فیک مشخصه، اختلال روانی اسکیزوفرنی بخش بزرگی از این داستانه پس مسئولیت خوندنش با خودتون روند...