1

482 55 3
                                    

سوم شخص (تمرکز روی جیمین)

تهیونگ همونطور که مشت و لگدای پیاپی به صورت و شکم جیمین میزد، کوبیدش به دیوار و سرش داد زد
_یکم خودتو نگه دار بدبخت. چطور جرئت میکنی جلوی عالم و آدم ببوسیم. اصلا به آبروم فکر کردی؟

جیمین بدنش رو روی زمین گلوله کرد و اشکاش سرازیر شد.
احساس حقارت میکرد. برای در اختیار قرار دادن خودش به همچین عوضیی. برای نزدنش. برای قرار گذاشتن با محبوب ترین پسر مدرسه.

_لـ لطـ لفا... بـ ببخشـ

_فکر کردی یه معذرت خواهی ساده میتونه کاری که کردی رو جبران کنه؟

لگد آخر رو هم زد و بعد از اینکه تو صورتش تف انداخت، راهش رو کشید و رفت.
جیمین احساس ناتوانی میکرد. حس میکرد بدنش داره کم میاره. خون از دهنش سرازیر بود و نمیتونست تکون بخوره. همه چیز رو تار میدید و درد، طاقت فرسا بود.

صدایی از دور شنید _اوه خدای من!

پسر بهش نزدیک شد و به سرعت بدن بی جونش رو بغلش کرد و به سمت اتاق اورژانس مدرسه دوید.
تو مسیر مرتب میگفت _هـ هی چشماتو نبیند. به هوش باش.

سوار آسانسور شد و دکمه طبقه چهار رو زد.

_من...

_حرف نزن فقط سعی کن به هوش بمونی. باشه؟

جیمین بخاطر تار دیدن چشماش، نمیتونست صورت پسر رو ببینه و میدونست هر لحظه ممکنه از حال بره و هیچوقت دیگه چشماش رو باز نکنه.

_رسیدیم. نخواب نخواب

یه خانم بیرون اومد و با نگرانی به پسر کمک کرد تا جیمین رو روی تخت بخوابونن.
_دیدم که یه یارویی داشت میزدش...

و جیمین دیگه نتونست ادامه حرفش رو بشنوه و از حال رفت.

وقتی چشماش رو باز کرد، سعی کرد دیدش رو واضح کنه. زیاد درد نداشت فقط سرش نبض میزد.
با شنیدن صدای سرحالی، یکم تو جاش پرید.

_آه به هوش اومدی! نباید زیاد حرکت کنی. پیشنهاد میکنم استراحت کنی و یکی هم اومده ببینتت.

و از اتاق خارج شد.

جیمین به پسری که نجاتش داد، فکر کرد و با خودش گفت احتمالا اون الان داخل میشه ولی با دیدن تهیونگ جا خورد و لبخندش محو شد.

_ازم شکایت کردی؟ آره؟

_من کردم.

تهیونگ به سمت صدا برگشت و جونگکوک که به چارچوب در تکیه داده بود، وارد شد.

جیمین به پسر نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد. اون دقیقا شبیه یه خدای یونانی بود. وقتی چشم تو چشم شدن سریع نگاهش رو دزدید و جونگکوک با لبخند خودش رو معرفی کرد:
_من جونگکوکم.

و رو به تهیونگ با صدای سردی ادامه داد:
_اونی که علیهت شکایت کرد منم.

تهیونگ دندوناش رو روی هم سایید.
_چرا باید همچین کاری کنی؟

_چون کاری که کردی اشتباه بود. داشتی این پسر بیچاره رو میکشتی.

_حقش بود و تو کی‌ای که میپری وسط؟ جیمین حرفی نمیزنه و اعتراضی نداره. هر چی نباشه دوست پسرشم.

جیمین با شنیدن جمله آخر، نفسش گرفت. اون هیچوقت برای تهیونگ چیزی غیر از اسباب بازی برای سکس نبود و همیشه محبوبیتش براش از جیمین مهمتر بود و جیمین حتی بعد از فهمیدن این حقیقت هم ترکش نکرد به امید اینکه شاید روزی تغییر کنه و عاشقش بشه و به علاوه از ترس کتک خوردن تا حد مرگ نمیتونست باهاش به هم بزنه.

جیمین راز کوچیک تهیونگ بود و غیر از یکی از دوستای جیمین -یونگی- هیچکس دیگه ای از رابطه‌شون خبر نداشت. الان البته جونگکوک هم میدونه.

_رفتارت با دوست پسرت اینجوریه؟ داشتی اذیتش میکردی.

_به تو هیچ ربطی نداره.

_به عنوان سرگروه بخش سلامت، خیلی هم بهم ربط داره.

تهیونگ با چشمای خشمگین بهش نگاه کرد.
_میکشمت.

و از اتاق خارج شد.

جیمین لبخند ضعیفی زد _ممنونم

_قابل نداشت

وقتی روی صندلی کنار تخت نشست، جیمین ازش پرسید:
_پیش مدیر ازش شکایت کردی؟

_آره

_اون آدم بدی نیست فقط بعضی وقتا نمیتونه عصبانیتش رو کنترل کنه. کاری که کرد حقم بود. کار اشتباهی کرده بودم.

انگشتاش رو تو هم قفل کرد و سعی کرد به پسر دیگه نگاه نکنه.
_هیچکس حقش نیست اینجوری کتک بخوره و کاری که کرد کاملا اشتباه بود.

_من... مدیر چی گفت؟

_تا آخر سال اخراج موقته.

_چـ چـ چی؟

_قلدری تو مدرسه غیرقانونیه. تازه مجازات کمی بهش دادن. فکر کنم وقت ملاقات تموم شده. دیگه میرم.

_جـ جونگکوک! تهیونگ قلدر نیست... این مجازات حقش نیست.

جونگکوک چیزی نگفت و فقط تنهاش گذاشت.

Schizophrenia?Where stories live. Discover now