راوی سوم شخص
هوسوک با لبخند درخشان و افتخارآمیزی گفت:
_خورشید فک و فامیلمه!جیمین خندید.
_هیونگ تو بامزه ایهوسوک در جواب "بچه موندی" یونگی سرفه کرد ولی زود لبخندش رو برگردوند.
گارسون با دفترچه یادداشت نزدیکشون شد.
_اگه تصمیم گرفتین، سفارشتون رو بفرمایین.جیمین سر تکون داد و با نگاهش به یونگی گفت اون اول سفارشش رو بگه.
_یه ساندویچ مرغ با سیب زمینی و نوشابهجیمین:
_منم همین
نگاهی به هوسوک انداخت و پرسید:
_تو چی؟_همبرگر و اسپرایت
گارسون سفارشاتشون رو نوشت و با لبخندی ترکشون کرد.
کمی پیش جیمین با هوسوک تماس گرفت و ازش خواست اگه وقت داره با هم برن بیرون
هوسوک اولش فکر کرد این یه قراره ولی وقتی همدیگه رو دیدن، پسر مونعناییای رو کنار جیمین دید. اول نا امید شد ولی بعد که بیشتر باهاش آشنا شد متوجه کیوتی مرد شد.هوسوک:
_یونگی! تو خیلی کم حرف میزنی.مرد ذره ای تغییر تو صورتش ایجاد نکرد.
جیمین:
_اتفاقا پرحرفه ولی جلوی بقیه خجالتیه._من خجالتی نیستم!
_عاااا چه-
حرفش با صدایی از طرف موبایلش نصفه موند.اسم و شماره رو نگاه کرد و آه کشید.
_تماس مهمیه... ببخشید.
به دو مرد جوان لبخند زد و از میز فاصله گرفت._بله؟
_بازپرس جانگ! چیز عجیبی در رابطه با پرونده قتل مادر کیم تهیونگ پیدا کردیم.
_چی؟
_باید الان تشریف بیارین اداره قربان، یه جورایی فوریه.
هوسوک آه کشید و بعد از "باشه"ای تماس رو قطع کرد.
دلش نمیومد دو مرد رو ناراحت کنه ولی کارش مهمتر بود.
__________________________تهیونگ در ورودی خونه رو با خشونت بست و دنبال مرد راه افتاد و وارد آشپزخونه شد.
_اینجا چه غلطی میکنی کیم جونگین؟جونگین نیشخند زد و در حالی که سیبی رو از یخچال درمیاورد گفت:
_منم از دیدنت خوشحالم برادر کوچولوتهیونگ سیب رو از دست مرد بزرگتر کش رفت.
_مال منه!
و برای تعیین مرز قلمروش روی سیب تف کرد.جونگین قیافه چندشی به خودش گرفت.
_حال به هم زنو موزی رو از روی اپن برداشت.
تهیونگ خیز برداشت اونم از دستش بگیره ولی جونگین سریعتر بود و در حالی که کل موز رو تو دهنش جا میداد، از آشپزخونه دوید بیرون. حتی تقریبا داشت خودش رو با میوه خفه میکرد.
تهیونگ خودش رو روی مبل مقابل مبلی که برادرش نشسته بود انداخت.
_نمیدونستم گی باتمیجونگین نیشخند زد.
_نه گیام و قطعا نه یه باتم.تهیونگ و جونگین برادر خونی نبودن، برعکس تهیونگ که به سرپرستی گرفته شده بود، جونگین فرزند آقای کیم و همسر دومش بود، کسی که تهیونگ و مادرش روحشون هم از وجودش باخبر نبودن.
جونگین:
_چه خبرا؟_تا قبل از اومدن تو خوب بودم.
و چشم غره رفت.جونگین پوزخند زد.
_بی ادبتهیونگ خواست جواب درخوری بده که هیکلی رو تو چارچوب در اتاقش دید. جونگکوک با چهره نگران نگاهش میکرد برای همین تهیونگ بدون عذرخواهی جونگین رو تنها گذاشت و به سمتش رفت.
_چـ چی؟ نمیخوای خونه رو بهم نشون بدی؟
_حالا انگار چه خونه بزرگی هست. جونگین تو-
_کای!
تهیونگ چشم غره رفت و هال رو ترک کرد و وارد اتاقش شد. در رو پشت سرش بست.
_چی-_اون فرار کرده، احساس بدی دارم.
_تو از کجا فهمیدی اون-
جونگکوک به موبایل ته که روی میز قرار داشت اشاره کرد.
_خبرش تو کل اینترنت پخش شده.اولش گیج شد جونگکوک چطور تونسته به موبایل دست بزنه ولی وقتی نوتیفیکیشن روی اسکرین رو دید نفسش رو بیرون داد.
_چیکار کنیم؟
با یادآوری شبی که میتونست کشته بشه، موهای تنش سیخ شد. جواب داد:
_نمیدونمجونگکوک:
_جونگهیون هیونگ اغلب اوقات تو بیمارستان به ملاقاتم میاد و از بعد از اون اتفاق نگهبانای بیشتر شدن ولی هنوز میترسم، از خونه تو هیچ محافظتی نمیشه و اون راحت میتونه وارد خونه شه و بکشتت.تهیونگ میخواست حرفی بزنه که برادرش در رو باز کرد و داخل شد.
_این خونه... اوه! نمیدونستم مهمون داری.
با دیدن دستای برادرش که به سمت جونگکوک دراز شد تا باهاش دست بده، چشماش بزرگ شد.
_من کایام، برادر تهیونگ.
![](https://img.wattpad.com/cover/299604289-288-k168588.jpg)
YOU ARE READING
Schizophrenia?
Fanfictionروانپزشک پرسید: _"اون پسر" اینجاست تهیونگ؟ _بگو نه. حتی به "اون" نگاه هم نکردم. فقط دستوری که داد رو انجام دادم _نه. [سد اند] هشدار: همونطور که از اسم فیک مشخصه، اختلال روانی اسکیزوفرنی بخش بزرگی از این داستانه پس مسئولیت خوندنش با خودتون روند...