پ.ن: فقط میخوام بگم ممکنه یه قسمتایی از حرفاشون بنظرتون کلیشه ای بیاد ولی لطفا تا تهش بخونین. امیدوارم لذت ببرین❤
زاویه دید سوم شخص
چرخ و فلک به آرومی حرکت کرد. جیمین سرش رو تند تند به دو طرف تکون داد و با پوت و درحالی که از آستین برادرش آویزون شده بود، گفت:
_نه نه ترسناکه! هیونگ نه... لطفا نه.هه جین لپ برادرش رو نیشگون گرفت و گفت:
_عین بچه هاییزن بی محلیشون رو بی جواب نذاشت و داد زد:
_اوی من هنوز اینجامبا خنده و شوخی راه رفتن تا اینکه به مغازه ای رسیدن. جیمین به پشمکی اشاره کرد و با هیجان بالا و پایین پرید.
_اون صورتیهبرادرش چیزی که میخواست رو براش خرید و هر دو دوباره شروع کردن به قدم زدن.
هه جین همچنان به ذوق بچگونهش میخندید.
جیمین به خودش اومد و متوجه شد توی یه خرس عروسکی بزرگه. صورت کسی که خرس رو جلوی راهش آورده بود، پشت عروسک مخفی شده بود ولی جیمین میدونست کیه پس با خوشحالی قبولش کرد.گونه همسر برادرش رو بوسید و گرم ترین بغلش رو به خرسش هدیه داد. دو تا از اعضای خانوادهش برای جلب توجهش با هم میحنگیدن و این حس خاص بودن بهش میداد. نه اینکه پسر لوسی باشه؛ فقط بد نبود هر از گاهی از این فرصتا استفاده کنه.
از وقتی از خانوادهش جدا شد فقط جی هیون بود که ازش مراقبت میکرد و اون رو مثل بچه خودش میدید.دختر دستاش رو گرفت و گفت:
_بزن بریم غذای موردعلاقهت رو برات بخرم جیمین.هه جین شونههاش رو گرفت.
_من... جیمین من برات ماشین میخرم.جی هیون به شوهرش نیشخند زد.
_اون هیفده سالشه و گواهینامه نداره. بیا بریم جیمینی منم از ماشین روندن خوشم نمیاد.هه جین هردوشون رو گرفت.
_ولی شهربازی هم ایدهی تو بود.جی هیون چشماش رو چرخوند.
_آره ولی من میخواستم با جیمینی بیام نه اینکه تو هم بچسبی بهمون._بیخیال حالا مـ...
_نونا!
جی هیون سر جاش ایستاد و لبخند بزرگی به آرومی راه خودش رو روی لبهاش پیدا کرد و گفت:
_هوسوک!به سمت جی هیون راه افتاد و بغلش کرد. دختر هم متقابلا در آغوش گرفتش و گفت:
_خیلی وقت بود ندیده بودمت. آخرین بار خیلی کوچولو بودی.و موهای پسر رو به هم ریخت.
هوسوک با پوت غر زد
_نکن نونا میدونی چقدر چیزای گرون بهش زدم؟چشمای هوسوک به جسم خجالتیای افتاد که اون گوشه ایستاده بود. پرسید:
_آه کناریت کیه؟جی هیون از لپ جیمین نیشگون گرفت و جواب داد:
_جیگرمه.جیمین رفت پشت دختر و کنار برادرش ایستاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/299604289-288-k168588.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Schizophrenia?
Fanficروانپزشک پرسید: _"اون پسر" اینجاست تهیونگ؟ _بگو نه. حتی به "اون" نگاه هم نکردم. فقط دستوری که داد رو انجام دادم _نه. [سد اند] هشدار: همونطور که از اسم فیک مشخصه، اختلال روانی اسکیزوفرنی بخش بزرگی از این داستانه پس مسئولیت خوندنش با خودتون روند...