8

180 34 0
                                    

راوی: تهیونگ

جونگکوک وارد انباری شد و ازم پرسید:
_اون کیه؟

انگشت اشاره‌م رو روی لبم گذاشتم.

_اون نمیتونه صدامو بشنوه احمق

پشت کمد قدیمی‌ای مخفی شدم و با کف دست دهنم رو پوشوندم. حس میکردم میلرزم.
صداش که به انباری نزدیکتر شد، نفس هام سنگین تر شدن. پاهام رو حس نمیکردم.

لطفا برو... خواهش میکنم...

_تهیونگ بیبی!

لطفا نجاتم بده... التماس میکنم...

_اونجایی؟

بیشتر خودم رو قایم کردم و صدای گریه‌م رو با دستم خفه کردم.

جونگکوک:
_تهیونگ جم نخور. نمیتونه از اونجا ببینتت. فقط حرکت نکن.

کنار انگشتم رو گاز گرفتم تا یه وقت داد نزنم و صدای گریه‌م بلند نشه.

_خونه نیستی تهیو...

_تو اینجا چه گوهی میخوری؟

حتی وقتی بابا رسید و سر آقای چوی داد زد یا با لگد بیرونش کرد هم از مخفیگاهم بیرون نیومدم. بابا صدام زد و من بیرون نیومدم. همونجا موندم. بیشتر از مدتی که لازم بود.

جونگکوک کنار کمد نشست و بهم نکاه کرد. چیزی نگفت و نپرسید. شاید چون ترس تو چشمام به اندازه کافی گویای حالم بود.

اگه بابا امشب خونه نمیومد آقای چوی دوباره بهم تجاوز میکرد. یه جهنم دیگه رو تجربه میکردم. ولی همچین اتفاقی نیفتاد. هیچ اتفاقی نیفتاد.
با این وجود اون احساس بهم دست داد.
ترس؟ پنیک؟ نمیتونم توصیف کنم ولی قطعا یه حفره تو قلبم به وجود اومد.

با اینکه ساعت‌ها همونجا نشستم، اشکام بند نیومدن. پاهام رو هم حس نمیکردم.
اتفاق غافلگیرکننده دیگه این بود که جونگکوک کل شب باهام موند. بهم دلداری نداد. اطمینان خاطر نداد. هیچی. فقط موند.

-------------------------------

راوی سوم شخص(تمرکز روی جیمین)

یونگی پشت جیمین رو دَوَرانی ماساژ داد و پرسید:
_نظرت چیه بریم فیلم ببینیم؟

جیمین پیراهنی که تن بهترین دوستش بود رو مچاله کرد و جواب داد:
_نمیخوام.

یونگی چشماش رو چرخوند.
_جیمین این پیراهن موردعلاقمه.

جیمین از آغوشش بیرون اومد و گفت:
_فاک یو

یونگی بهش خندید.
_مثل بچه هایی.

از تخت پایین اومد و با گفتن "یه لحظه صبر کن" از اتاق خارج شد.

جیمین موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و وارد گالری شد. ویدیوی مدنظرش رو پیدا کرد.

Schizophrenia?Where stories live. Discover now