نامجون به دیوار در ورودی دانشگاه تکیه داده بود و به دختر و پسرهایی که در حال صحبت و خندیدن وارد ساختمون میشدن نگاه میکرد ، بین اونها احساس تنهایی میکرد ، چون هرکسی همراهی برای خودش داشت ولی اون تازه وارد بود و تنها... حتى الآن که جلوی دانشگاه بود برای ورود دو دل و مضطرب بود ، دستاش رو فشار داد و شروع به حرف زدن با خودش کرد ، دائما به خودش اینا رو می گفت:
_نامجون ، میدونی برای رسیدن به اینجا چقدر سختی کشیدی؟چقدر تلاش کردی؟چقدر... ، الآن که اینجایی میخوای به خاطر این استرسها و نگرانیهای مسخره کل زحماتت رو به باد بدی؟
سرش رو تکونی داد و وارد ساختمون دانشگاه شد ، کلاسش توی طبقه بالا برگزار میشد ، دنبال شماره کلاس و اسم استاد میگشت .... بالاخره کلاس رو پیدا کرد و وارد کلاس شد و روی صندلی ته کلاس نشست و به بقیه وا نگاهی کرد ،حالا بیشتر احساس تنهایی میکرد ، همه در تلاش بودن جایی بشینن که دوستاشون هم کنارشون باشن ، ولی اون دوستی نداشت
بالاخره کلاس تموم شد ، نامجون از جاش بلند شد ، بند کوله پشتیش رو روی شونهی راستش انداخت و از کلاس بیرون رفت ، وقت ناهار بود ، همه توی کافه دانشگاه جمع شده بودن نامجون هم روی یکی از صندلیهایی که توی فضای باز چیده شده بود نشست ، زیپ کوله رو باز کرد و...
یه سیب قرمز از توی کوله پشتی در آورد و یه گاز بزرگ ازش خورد ، دستش رو توی جیبش برد ، گوشیش رو در آورد ، به پشت صندلی لم داد و شروع به ور رفتن با گوشیش کرد ، یکهو با شنیدن صدای شاد و پرانرژیای حواسش از صفحه گوشی پرت شد-ببخشید اینجا جای کسیه؟ اگه نه میتونم اینجا بشینم؟
نامجون سرش رو بالا آورد و به صاحب صدا نگاهی کرد ، یه پیرهن سفید با یه شلوار مشکی پوشیده بود از ظاهر و لباسهاش مشخص بود که خونواده ثروتمندی داره ، آرامش خاصی توی چهرش بود ، میشد ساعتها بدون گفتن حتی یک کلمه بهش خیره شد ، نامجون به قدری خیره ی اون شده بود که انگار اصلا توی این دنیا نبود و متوجه گذر زمان نمیشد ، بعد از چند ثانیه پسر دوباره صحبت کرد
-ببخشید مثل اینکه جای کسیه! مزاحمت نمیشمنامجون هول شد و با تته پته گفت
+نه نه ... جای کسی نیست میتونی بشینی
پسر ظرفی که دستش بود رو روی میز گذاشت ، دو فنجون قهوه توی ظرف بود ، صندلی رو عقب کشید و کنار نامجون پشت میز نشست
-خدایا امروز خیلــــی هوا گرمه ! اصلا نمیدونم چرا اینطوریه به نظر تو اینطوری نیست؟
نامجون با نگاهی پر از تعجب بهش نگاهی کرد
+میشه اول خودت رو معرفی کنی اصلا؟
پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و شروع به خندیدن کرد
-اینقدر راحت بودم که کلا فراموش کردم همدیگه رو نمیشناسیمبعد دستش رو با لبخند به سمت نامجون دراز کرد
- اسمم سوکجینه ، آشناهام به شکل خلاصه جین صدام میکنن ، تو هم اگه دوست داری همون جین صدام کن ، خوشحال هم میشم ، صمیمیت بیشتری حس میکنم اینطوری
نامجون هم دستش رو دراز کرد و دست اون رو گرفت
+اسم من هم نامجونه
- اسم خیلی قشنگی داری ، به نظر میاد دانشجوی جدید باشی ، تا حالا توی دانشگاه ندیدمت ، اما امروز برای اولین بار چندین بار توی محوطه و فضای دانشگاه دیدمت
+هوم ، من دانشجوی جدیدم تازه وارد دانشگاه شدم ، ولی مگه خودت چند وقته اینجایی؟
-سه سالی میشه
یکی از فنجونهای قهوه رو جلوی دست نامجون گذاشت و یکی رو هم خودش برداشت ، همونطور که در حال صحبت بودن چند تا پسر بهشون نزدیک شدن ، وقتی رسیدن بلافاصله شروع به صحبت کردن
-اوه ببینید ، کیم سوکجین متواضع از هم سطحهای خودش چیزی بهش نمیرسه داره با انسانهای بدبخت وقت میگذرونه
سوکجین از جاش بلند شد و به اون نگاهی کرد
-دهن کثیفتو ببند ، بفهم چی میگی ، وقت بحث کردن با تو رو ندارم
برگشت که دوباره کنار نامجون بشینه ولی وقتی برگشت نامجون اونجا نبود، انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین ، هیچ اثری ازش نبود...
![](https://img.wattpad.com/cover/306330362-288-k761464.jpg)
YOU ARE READING
Him & I
Fanfictionاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...