با تابیدن خورشید داخل آپارتمان نامجون جین از خواب بیدار شد به نامجون که بدون هیچ لباسی کنارش خوابیده بود نگاه کرد ، از جاش بلند شد و در حالی که به سمت پنجره میرفت نامجون رو صدا میزد که بیدار شه ، بعد از چند قدم کوچیک به پنجره رسید و پردهها رو کنار زد و نگاهی به بیرون کرد و با صدای خواب آلودش شروع به حرف زدن کرد
-ترافیک خیلی شدیده ، فکر کنم کل روز رو برای رسیدن به دانشگاه باید توی راه باشیم
برگشت و به نامجون نگاهی کرد
-خدایا ، تو چرا اینقدر تنبلی ، چه کم بخوابی چه زیاد برای بیدار کردنت به یه کیلو دینامیت نیازه ، بیدار شو دیگه
نامجون هیچ واکنشی نداد ، جین فهمید که داره خودش رو لوس میکنه ، دوباره روی تخت رفت ، دستاش رو دور گردن نامجون حلقه کرد و پاش رو روی شکم اون گذاشت
-زود باش بیدار شو دیگه ددی!
نامجون چشمهاش رو کاملا باز کرد و متعجب بهش نگاه کرد
+تو ... تو الآن چی گفتی؟
جین هول شد و با تته پته شروع به صحبت کردن کرد
-یااا ... تو .. تو اصلا ... ببین ... تو چیزی نشنیدی فهمیدی؟ کاملا اتفاقی بود ، از دهنم پرید همین
نامجون با دیدن هول شدن جین و تنه پته کردنش بلند شروع به خندیدن کرد
-هیچوقت فکر نمیکردم این کلمه رو به کسی که تقریبا سه سال ازم کوچیکتره بگم
نامجون نمیتونست جلوی خندش رو بگیر
+سه سال از تو کوچیکتره ، ولی سه برابر تو هیکلشه
جین به خاطر سوتیای که داده بود خجالت میکشید ، نامجون خیلی سریع دستش رو دور کمر جین حلقه کرد و روی تخت درازش کرد و خودش روی اون دراز کشید و دستهاش رو دو طرف صورت اون روی تخت گذاشت و با لحنی پر از شیطنت و با پوزخندی که روی لبش بود گفت
+اوه بیبیبوی ناراحته که ددیش رو ددی صدا کرده؟
جین بیشتر خجالت کشید و گونههاش قرمز شدن
-نامجونا شرط میبندم تو دیوونه شدی ، چیکار میکنی ، از روم برو کنار ، همین الآن گفتی سه برابر منی میخوای زیر اون هیکل گندت خفه شم؟
+داری از سنگینی من خفه میشی؟
-معلومــه ، یه نگاه به اختلاف هیکل من و خودت بنداز
+ولی دیشب وقتی چراغا خاموش بودن نمیگفتی که داری خفه میشی
جین دوباره یاد دیشب افتاد
-تو میخوای منو از خجالت بکشی؟ گمشو کنـــار ، نمیخوام به جرم قتل به زندان برم
+تو الآن حتی زور تکون خوردن هم نداری چطور میخوای منو بکشی؟
JE LEEST
Him & I
Fanfictieاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...