جین از خواب بیدار شد ، به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت ، تازه بیدار شده بود و چشمهاش تار میدیدن ، پس چشمهاش رو فشار داد و دوباره به ساعت نگاه کرد ، ساعت تقریبا یازده بود ، با تعجب به خودش گفت
+خدایا چطور نزدیک یازده ساعت خوابیدم؟
دستی بین موهاش کشید و سرش رو خاروند و به اون طرف اتاق نگاه کرد نامجون خسته و بیحال بدون هیچ پتو یا بالشتی روی کاناپه خوابش برده بود ، جین از روی تخت بلند شد و پتویی که روی خودش بود رو برداشت و به طرف نامجون رفت که اون رو روی اون بندازه تا حداقل مقدار کمی که از خوابش مونده رو راحت بخوابه
دست و صورتش رو شست و در حالی که مسواک میزد به این فکر میکرد که خیلی خوب میشه اگه بتونه برای نامجون و خودش صبحونه درست کنه ، چون میدونست که نامجون همیشه از شدت خستگی نمیرسه برای خودش چیزی درست کنه و بخوره ، لباسهاش رو عوض کرد و کلید رو از روی میز نامجون برداشت و از خونه بیرون رفت ، در حالی که خیابون رو طی میکرد داشت با خودش فکر میکرد که برای صبحونه چی بخره ..جین به خونه برگشت و با دیدن نامجونی که با صدای بلند خر و پف میکنه آروم شروع به خندیدن کرد ، غذاهایی که گرفته بود رو روی میز گذاشت و به سمت نامجون رفت و تلاش کرد اون رو بیدار کنه
-هی! نامجونا ، کل شهر رو با خر و پفهات بیدار کردی ، پاشو دیگه ساعت از دوازده هم گذشته ، میخوای کل روز رو بخوابی؟
نامجون با صدای گرفته و خواب آلودش گفت
+فقط پنج دقیقه دیگه
-اوکی ولی تا من صبحونه رو میارم باید بلند شی
نامجون از جاش بلند شد و کمی روی کاناپه نشست که گیجی و خواب آلودگیش از سرش بپره ، در حالی که داشت مسواک میزد به جین نگاه کرد
+از کجا خرید کردی؟
-عام... یه رستوران توی چند خیابون پایینتر ، چطور مگه؟ مشکلی پیش اومده؟ جای خوبی به نظر میومد
+نه نه ... مشکلی نیست ، فقط تاحالا اون رستوران رو ندیدم به اون خاطر گفتم ، احتمالا تازه باز شده ، ممنون
نامجون بعد از مسواک زدن اومد و پشت میز نشست ، چابستیکش رو از جین گرفت و با لحن متعجبی به جین گفت
+راستی کلا فراموش کردم بپرسم ، چی گرفتی؟
-عام... یکم برنج ، اردک دودی ، ماهی و کیمچی.... چیز دیگه ای به ذهنم نرسید ، برای ناهار هم یکم گوشت کبابی گرفتم
+عالیه! عاشق همشونم
جین با شنیدن این حرف نامجون خیلی خوشحال شد
-خب پس چرا شروع نمیکنی؟ باید اینقدر بخوریم که بترکیم
نامجون یه تیکه از اردک دودی جدا کرد و خورد بعد با صدای بلند زیر خنده زد
+وای سوکجین باید زودتر ازش امتحان کنی ، اردکش خیلی خوشمزس
جین با لبخند به نامجون نگاه کرد ، یکهو دستش رو روی قفسه سینش فشار داد و صورت خندونش به صورتی پر از درد تبدیل شد ، دندونهاش رو روی هم فشار داد و سرش رو روی میز گذاشت ، نامجون با دیدن این صحنه شوکه شد ، از پشت میز بلند شد و کنار جین وایستاد
+سوکجین! چی شده؟ اگه حالت بده میتونیم بریم بیمارستان!
جین هیچ جوابی نداد و این بیشتر نامجون رو نگران کرد دستش رو روی شونهی جین گذاشت
+لطفا یه چیزی بگو ، داری منو میترسونی
بعد از چند ثانیه جین سرش رو از روی میز بلند کرد ، رنگش پریده بود ، مثل گچ سفید شده بود ، با بیحالی به نامجون لبخند زد
-خوبم ، چیزی نیست نگران نباش
+یعنی چی چیزی نیست! مثل مردهها رنگت پریده
جین با لحن عصبی و جدی و با صدای بلند گفت
-میگم خوبـــم! کافیه دیگه ، بشین و صبحونت رو بخور
YOU ARE READING
Him & I
Fanfictionاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...