نامجون روی کاناپه کوچیکش دراز کشیده بود و در حالی که قوطی آبجوش رو سر میکشید به جین و اتفاقات دیشب فکر میکرد ، خیلی وقت بود که توی زندگیش به کسی مثل اون نیاز داشت ، کسی که بهش توجه کنه ، بهش انرژی مثبت بده و حالش رو خوب کنه ، از وقتی جین رو دیده بود حس میکرد شادی دوباره به زندگیش برگشته ، دیگه شبا با یه دل پر از غم نمیخوابید ، توی همین چند روز و مدت کوتاه حس میکرد جین تبدیل به مهمترین آدم زندگیش شده ، دو دل بود که باید چیکار کنه ، میتونه بهش اعتراف کنه و حقیقت رو بگه؟ اگه بعدش اون رو ول کنه چی؟ آه بلندی کشید و گفت
-چی میشد اگه الان اینجا بود و بهش می گفتم...به محض اینکه این جمله رو گفت صدای کوبیده شدن در رو شوکه شد ، این وقت روز کی میتونست باشه؟ با عجله رکابی ای که روی کاناپه بود رو برداشت و پوشید و به سمت در رفت ، از چشمی در بیرون رو نگاه کرد ، فکر کردی خیالاتی شده ، پلک زد و دوباره نگاه کرد سریعا در رو باز کرد
-سوکجین! اینجا چیکار میکنی؟ چرا گریه میکنی؟ چشمات کاملا قرمز شدن
جین در حالی که با آستین لباسش اشکش رو پاک میکرد با صدای پر از بغض و لرزون گفت
+ببخشید ، ممکنه بیام داخل؟
نامجون نگاهی به ساکی که دستش بود کرد
-ببخشید خیلی گیج شدم بیا داخل
جین تشکر کرد و داخل شد و نامجون در رو بست ، دستی توی موهاش کشید و گفت
-متاسفم خونم خیلی به هم ریختس ، این مدت اخیر خیلی سرم شلوغ بوده اصلا نتونستم مرتبش کنم ، لطفا بشین ، چیزی میخوری برات بیارم؟
+یه لیوان آب
جین ماجرا رو کاملا برای نامجون توضیح داد ، نامجون بعد از شنیدن حرفهاش با صورتی پر از غم به جینی که اشکهاش بند نمیومدن نگاهی کرد ، و با صدای خیلی آرومی پرسید
-پدرت تورو از خونه بیرون کرد؟
جین از شدت بغض نمیتونست حرفی بزنه و فقط سرش رو تکون داد
-پس یعنی خودت از خونه فرار کردی درسته؟
+اوهوم
-به نظرت کارت اشتباه نبوده؟
+این اولین بار نیست ، همیشه به خاطر سنتها و قوانین خانوادگی مسخره مجبورم که محدود زندگی کنم ، دارم توی این همه آداب و رسوم و محدودیت خفه میشم دوست دارم مثل یه پرنده آزاد باشم ، دلم یه زندگی مثل تو میخواد ، من دوست دارم برای خودم زندگی کنم ، در حال حاضر من فقط دارم زنده میمونم ، زندگی نمی کنم
نامجون دست جین رو گرفت و فشار داد و صورتش رو به سمت خودش چرخوند
- گریه کافیه! گریه کردن تغییری توی حال و وضعیتت ایجاد نمیکنه ، با گریه فقط بیشتر خودت رو عذاب میدی همین ، میخوای اینقدر گریه کنی تا بمیری؟ ببین ، تا هروقت بخوای میتونی پیش من بمونی ، خونهی من کوچیکه ولی بالاخره یکطوری با هم کنار میایم ، اما یادت نره ، باید به پدرت هم فکر کنی ، اون نگرانت میشه ، حتی اگه سختگیریهاش اذیتت میکنه
![](https://img.wattpad.com/cover/306330362-288-k761464.jpg)
YOU ARE READING
Him & I
Fanfictionاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...