نامجون روی کاناپه نشسته بود و سر و صورتش رو فشار میداد ، ذهنش درگیر شده بود ، نمیدونست که جین چرا حقیقت رو ازش مخفی میکنه ، هرچقدر فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید ، جین بعد از شستن ظرفهای ناهارشون از آشپزخونه کوچیکی که نامجون داشت بیرون اومد و شونش رو به در تکیه داد ، با دیدن حال آشفتهی نامجون حال خودش هم به هم میریخت ، تحمل ناراحت دیدن اون رو نداشت حتی برای یک ثانیه ، حتی به اندازهی یه نفس ، میخواست اون رو آروم کنه ، نفس عمیقی کشید ، تلاش میکرد ذهنش رو روی چیزهایی که میخواد بگه متمرکز کنه و با تسلط شروع به صحبت کنه ، به سمت نامجون رفت و جلوی پاهای اون دو زانو روی زمین نشست و دستش رو روی پای نامجون گذاشت ، وقتی نگاه نامجون به سمتش چرخید دستهاش رو گرفت و فشار داد
-لطفا به چیزهایی که میخوام بگم خوب گوش کن
+سوکجین باید بهم حقیقت بگی وگرنه ...
-آروم ، لطفا فقط و فقط تا آخر حرفهام گوش بده
+خیلی خب
جین سرش رو پایین انداخت که با آرامش کامل و بدون ناراحتی و اضطراب تموم حرفهاش رو بزنه
-من نمیتونم حقیقت رو به تو بگم ، چرا؟ چون نمیتونم تورو از دست بدم! ببین ، میدونم الآن چه فکری با خودت میکنی ولی مطمئن باش که از ندونستن حقیقت آسیبی به تو نمیرسه ، قول میدم ، فقط خواهش میکنم من رو درک کن! مطمئن باش اگه خودت هم جای من بودی همین کار رو میکردی ، ولی بهت قول میدم چیز مهمی نیست
نامجون قطرههای اشک جین که روی پاهاش میریختن رو نگاه میکرد ، با دیدن اون همه اشک خودش هم نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و گریه میکرد ، جین بعد از تموم شدن حرفهاش سرش رو بلند کرد و با چشمهای اشک آلودش به چشمهای نامجون نگاه کرد و چند ثانیه مکث کرد
-حالا که حرفام تموم شد فقط یه سوال ازت میپرسم
چشمهاش رو روی هم فشار داد و اشک بیشتری از گوشههای چشمش پایین ریخت ، نامجون دستش رو سمت صورتش برد و گونههاش رو از اشکهاش پاک کرد ، گرمای دستش به روح سوکجین آرامش میداد ، وقتی احساس کرد سوکجین آروم شده دستش رو برداشت و بعد از چند لحظه با لحن خیلی آرومی گفت
+گوشم با توئه ، چیزی که میخوای بگی رو بگو
-بهم اعتماد میکنی و کنارم میمونی؟و بعد دوباره چشمهاش رو بست و سرش رو پایین انداخت ، نامجون با دستش به آرومی چونهی جین رو گرفت و آروم سرش رو بلند کرد و به چشمهاش به چشمهای اون نگاه کرد
+الان میتونم حرف بزنم؟
جین به نشونهی تایید سرش رو تکون داد
+من...من اصلا نگفتم که بهت اعتماد ندارم یا برای خودم نگرانم ، حتی بهش فکر هم نکردم و از این به بعد هم نمیکنم ، من فقط نگران توام ، و وقتی گفتی چیز مهمی نیست باور میکنم ، چون بهت اعتماد دارم ، فقط امیدوارم پشیمونم نکنی ...
بعد به جین لبخندی زد و دستش رو بین موهاش برد و موهاش رو به هم ریخت ، با اینکار جین هم شروع به خندیدن کرد ، دستها و سرش رو روی زانوهای نامجون گذاشت و در حالی که میخندید شروع به حرف زدن کرد
-خدایا... هیچوقت فکر نمیکردم خنده و گریم یکی شن
و جفتشون با صدای بلند شروع به خندیدن کردن
+خدایا کاملا یادمون رفته بود ، فردا جفتمون باید به دانشگاه بریم کلاس داریم
-و تو کل امشب تا صبح بیرون از خونهای
+نه! امشب مرخصی گرفتم ، امشب رو سرکار نمیرم
جین وقتی این جمله رو شنید سرش رو از روی پاهای نامجون بلند کرد ، چشمهاش از شدت خوشحالی برق میزدن
-جدی میگی؟
+اوهوم
-این محشرهههه
![](https://img.wattpad.com/cover/306330362-288-k761464.jpg)
YOU ARE READING
Him & I
Fanfictionاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...