پارت ششم : نمی‌تونم تورو از دست بدم!

69 16 0
                                    

نامجون روی کاناپه نشسته بود و سر و صورتش رو فشار می‌داد ، ذهنش درگیر شده بود ، نمی‌دونست که جین چرا حقیقت رو ازش مخفی می‌کنه ، هرچقدر فکر می‌کرد چیزی به ذهنش نمی‌رسید ، جین بعد از شستن ظرف‌های ناهارشون از آشپزخونه کوچیکی که نامجون داشت بیرون اومد و شونش رو به در تکیه داد ، با دیدن حال آشفته‌ی نامجون حال خودش هم به هم می‌ریخت ، تحمل ناراحت دیدن اون رو نداشت حتی برای یک ثانیه ، حتی به اندازه‌ی یه نفس ، می‌خواست اون رو آروم کنه ، نفس عمیقی کشید ، تلاش می‌کرد ذهنش رو روی چیزهایی که می‌خواد بگه متمرکز کنه و با تسلط شروع به صحبت کنه ، به سمت نامجون رفت و جلوی پاهای اون دو زانو روی زمین نشست و دستش رو روی پای نامجون گذاشت ، وقتی نگاه نامجون به سمتش چرخید دست‌هاش رو گرفت و فشار داد

-لطفا به چیزهایی که می‌خوام بگم خوب گوش کن

+سوکجین باید بهم حقیقت بگی وگرنه ...

-آروم ، لطفا فقط و فقط تا آخر حرف‌هام گوش بده

+خیلی خب

جین سرش رو پایین انداخت که با آرامش کامل و بدون ناراحتی و اضطراب تموم حرف‌هاش رو بزنه

-من نمی‌تونم حقیقت رو به تو بگم ، چرا؟ چون نمی‌تونم تورو از دست بدم! ببین ، می‌دونم الآن چه فکری با خودت می‌کنی ولی مطمئن باش که از ندونستن حقیقت آسیبی به تو نمی‌رسه ، قول می‌دم ، فقط خواهش می‌کنم من رو درک کن! مطمئن باش اگه خودت هم جای من بودی همین کار رو می‌کردی ، ولی بهت قول می‌دم چیز مهمی نیست

نامجون قطره‌های اشک جین که روی پاهاش می‌ریختن رو نگاه می‌کرد ، با دیدن اون همه اشک خودش هم نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و گریه می‌کرد ، جین بعد از تموم شدن حرف‌هاش سرش رو بلند کرد و با چشم‌های اشک آلودش به چشم‌های نامجون نگاه کرد و چند ثانیه مکث کرد

-حالا که حرفام تموم شد فقط یه سوال ازت می‌پرسم

چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و اشک بیشتری از گوشه‌های چشمش پایین ریخت ، نامجون دستش رو سمت صورتش برد و گونه‌هاش رو از اشک‌هاش پاک کرد ، گرمای دستش به روح سوکجین آرامش می‌داد ، وقتی احساس کرد سوکجین آروم شده دستش رو برداشت و بعد از چند لحظه با لحن خیلی آرومی گفت

+گوشم با توئه ، چیزی که می‌خوای بگی رو بگو

-بهم اعتماد می‌کنی و کنارم می‌مونی؟

و بعد دوباره چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت ، نامجون با دستش به آرومی چونه‌ی جین رو گرفت و آروم سرش رو بلند کرد و به چشم‌هاش به چشم‌های اون نگاه کرد

+الان می‌تونم حرف بزنم؟

جین به نشونه‌ی تایید سرش رو تکون داد

+من...من اصلا نگفتم که بهت اعتماد ندارم یا برای خودم نگرانم ، حتی بهش فکر هم نکردم و از این به بعد هم نمی‌کنم ، من فقط نگران توام ، و وقتی گفتی چیز مهمی نیست باور می‌کنم ، چون بهت اعتماد دارم ، فقط امیدوارم پشیمونم نکنی ...

بعد به جین لبخندی زد و دستش رو بین موهاش برد و موهاش رو به هم ریخت ، با اینکار جین هم شروع به خندیدن کرد ، دست‌ها و سرش رو روی زانوهای نامجون گذاشت و در حالی که می‌خندید شروع به حرف زدن کرد

-خدایا... هیچوقت فکر نمی‌کردم خنده و گریم یکی شن

و جفتشون با صدای بلند شروع به خندیدن کردن

+خدایا کاملا یادمون رفته بود ، فردا جفتمون باید به دانشگاه بریم کلاس داریم

-و تو کل امشب تا صبح بیرون از خونه‌ای

+نه!‌ امشب مرخصی گرفتم ، امشب رو سرکار نمی‌رم

جین وقتی این جمله رو شنید سرش رو از روی پاهای نامجون بلند کرد ، چشم‌هاش از شدت خوشحالی برق می‌زدن

-جدی میگی؟

+اوهوم

-این محشرهههه

Him & IWhere stories live. Discover now