نامجون بدون توجه به اینکه هنوز یه کلاسش باقی مونده به خونه برگشت خیلی عصبی بود ، میدونست که اگه اونجا میموند باعث دردسر میشد و نمیخواست توی روز اول دانشگاه باعث دردسر و اخراج شدن خودش شه چون با زحمت و تلاش تونسته بود وارد اون دانشگاه بشه ولی از طرف دیگه ناراحت بود که حساب اون پسر و دوستهاش رو کف دستش نذاشته کیلید رو توی قفل در انداخت و در رو باز کرد ، مثل هر روز وارد سوئیت اجاره ای و کوچیک خودش شد ، کلید رو روی میز کنار تختش انداخت و و روی تخت ولو شد و آه بلندی کشید ، جین از فکرش بیرون نمیرفت بلند شد و لباسهاش رو عوض کرد و به دوش گرفت ، خیلی خسته بود از حموم بیرون اومد و دوباره روی تخت دراز کشید و ساعتش رو کوک کرد که تا چهار ساعت دیگه بیدارش کنه ، چون باید برای درآوردن مخارج و هزینههای زندگیش کار میکرد و به عنوان شیفت شب توی یه پمپ بنزین کار میکرد ، ساعت کاریش از نه شب تا شیش صبح بود وقتی بیدار شد لباسهاش رو پوشید و دوباره از خونه بیرون رفت
سوکجین برای خواب داخل اتاقش رفت ، روی تخت بزرگش دراز کشید و کتاب مورد علاقش رو برداشت و شروع به خوندن کرد ، بعد از چند دقیقه صدای کوبیده شدن در اتاق اومد ، جین که طبق عادت همیشگی میدونست کی پشت دره گفت - خانوم چوی بیاید داخل
خانوم چوی که سرخدمتکار خونه بود با یه لیوان آبمیوه داخل اومد و گفت
+قربان آبمیوتون رو آوردم تا قبل از خواب میل کنید
سوکجین کتاب رو زمین گذاشت و روی تخت چهارزانو به سمت خانوم چوی چرخید
-خانوم چوی من همیشه بهتون گفتم که من رو با این القاب صدا نزنید ، شما از وقتی کوچیک بودم مثل یه مادر از من مراقبت کردید ، لطفا سوکجين صدام کنید ، من این القاب رسمی رو به هیچ وجه دوست ندارم
+چشم...
لیوان رو روی میز مطالعهی جین گذاشت و از اتاق خارج شد ، پدر جین رئیس بزرگترین دانشگاه شهر بود ، یعنی دانشگاهی که خود سوکجین هم داخلش درس میخوند
وقتی به سمت میز مطالعه خودش رفت لیست دانشجوهای جدید رو که امروز صبح پدرش روی میز مطالعش گذاشته بود و ازش خواسته بود که نگاهی بهشون بندازه و بررسیشون کنه رو دیدتوجهش رو جلب کرد و تصمیم گرفت نگاهی بهشون بندازه ، پشت میزش که جلوی کتابخونهی بزرگش بود وایساد و لیست رو ورق زد ، یکھو چشمش به اسم نامجون خورد ، ذوق زده شد و وقتی آدرس محل اقامت و محل کار رو دید و بلافاصله از اتاقش بیرون رفت داخل راهرو میدوید که به سمت ماشینش بره که یکهو وسط راه سرکارگر عمارت آقای چوی رو دید
- آقای چوی من باید چند ساعتی از خونه برم ، لطفا به کسی چیزی نگید که نگران نشن
+چشم ارباب جوان ، صبر کنید الآن رانندتون رو خبر میکنم
جین هول شد و با صدای بلند فریاد زد
-نــه!!!!
آقای چوی با فریاد جین شوکه شد و از جاش پرید و با چشمهای باز به جین نگاهی کرد
YOU ARE READING
Him & I
Fanfictionاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...