پارت سوم : به اینجا تعلق ندارم!

72 18 1
                                    

جین ماشین رو داخل پارکینگ عمارت پارک کرد و از ماشین پیاده شد ، تلاش می کرد مسیر حیاط عمارت تا اتاقش رو بدون سر و صدا و دیده شدن طی کنه

بالاخره به اتاقش رسید ، سریعا در رو بست ، به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید ، آروم همون جا پای در نشست و به اتفاقاتی که شب گذشته تا الآن براش افتاد فکر کرد ، حس میکرد بیش از حد داره به نامجون وابسته میشه ، شاید حتی بیشتر از یه دوست ، یکهو برای رهایی از فکرای توی ذهنش سرش رو تکونی داد و از جاش بلند شد ، لباسهاش رو عوض کرد و برای صبحونه داخل سالن غذا خوری رفت ، وقتی وارد شد پدرش رو دید که نشسته و در حالی که لیستی که توی دستش بود رو بررسی میکرد فنجون قهوش رو مینوشید ، جین سلام کرد اما پدرش جوابی بهش نداد احتمال داد که پدرش نشنیده باشه ، پس دوباره سلام کرد ، ولی باز هم جوابی نگرفت ، پشت میز نشست ، سکوتی که اونجا برقرار بود ترس بزرگی به دل جین مینداخت ، چند دقیقه در سکوت به سر بردن که یکهو پدرش آه بلندی کشید و با لحن کاملا جدی و محکم شروع به صحبت کرد

-دیشب کجا بودی؟

جین با شنیدن این جمله نگاه زیر چشمی‌ای به آقای چوی که گوشه‌ی سالن سرپا ایستاده بود کرد و آقای چوی سریعا نگاهش رو به سقف دوخت

جین کل موضوع رو فهمید ، طبق معمول آقای چوی بر خلاف همسرش خانوم چوی نتونسته بود ساکت بمونه

+من جایی نرفتم که پدر

-واقعا چه فکری با خودت کردی؟ من تک تک کارهای تورو رو زیر نظر دارم دم دمای صبح با افرادی ملاقات میکنی که اصلا در شأن خونواده ما نیستن

جین پوزخند آرومی زد و به پدرش نگاه کرد

+پدر شما منو تعقیب میکنید؟

-برای حفظ ارزش خونواده و آینده‌ی تو هرکاری لازم باشه میکنم

اشک توی چشمهای جین جمع شده بود و میدونست که هر لحظه ممکنه شروع به گریه کردن کنه

+فقط آرزو میکنم که ای کاش هیچوقت توی این خونواده مضخرف به دنیا نمیومدم

از جاش بلند شد و بدون خوردن چیزی حرکت کرد که به اتاق خودش بره

-منم همین آرزو رو میکردم ، تو لیاقت این خونواده و میراث رو نداری

جین داخل اتاق شد ، در رو محکم بست و روی تختش دراز کشید ، حس میکرد داره دیوونه میشه ، نمیدونست داره چیکار میکنه ، از جاش بلند شد و شروع به جمع کردن وسایلش کرد و با ساکی که توی دستش بود خیلی عصبی از اتاقش خارج شد
سر راهش دوباره با آقای چوی رو به رو شد

-کجا می‌رید ارباب جوان؟

+پیش افرادی که در سطح خونواده ما نیستن ، برید زودتر به پدرم خبر بدید نکنه برای خبررسانی دیر کنید  ، هه ، یه وقت به وفاداریتون شک نکنه

و راهش رو کشید و رفت ، دیگه حتی براش مهم نبود که وقتی برگرده چه بلایی قراره سرش بیاد

Him & IWhere stories live. Discover now