نامجون به تموم خاطرات و لحظههایی که توی این چند روز با جین تجربه کرده بود فکر میکرد ، تموم مکالمهها مثل فیلم از توی ذهنش رد میشدن ، کلمه به کلمه ... بدون ذرهای خطا و فراموشی ...
دائما به جملهی جین فکر میکرد که گفت :«دوست دارم مثل یه پرنده آزاد باشم»
یکی از کاغذهای بزرگی که روی میزش بود رو برداشت و شروع به کشیدن کرد ...
سالها پیش نقاشی کردن رو یاد گرفته بود ، ولی احتمال میداد که دیگه فراموش کرده باشه
وقتی به اواسط نقاشی رسید از زیبایی کارش شوکه شده بود ، دستش ماهرانه و روون روی کاغذ حرکت میکرد ، انگار که اصلا مال خودش نبودبعد از چندین ساعت قلم رو زمین گذاشت ، به نتیجهی کار نگاه کرد ، لبخندی پر از رضایت زد
-حالا دیگه سوکجین با این میتونه آزاد باشه
نور خورشید صبحگاهی کل اتاق جین رو روشن کرد ، در حالی که زانوهاش رو بغل کرده بود روی تختش نشسته بود و بیرون رو تماشا میکرد ، کل شب رو با گریه گذرونده بود و چشمهاش تار میدیدن ، دیگه از شدت گریه خون آلود شده بودن ، از روی تخت بلند شد و در حالی که از شدت بیحالی و سرگیجه تلو تلو میخورد از اتاقش بیرون رفت ، سرش رو بلند کرد و نگاهی به دیوار روبهروی در اتاقش انداخت ، چشمهاش هنوز هم تار میدیدن ، کمی چشمهاش رو مالش داد تا بتونه بهتر ببینه ، نقاشی یه پرنده بود ، به سمتش رفت و دستش رو روی نقاشی کشید ، هرچقدر بیشتر بهش نگاه میکرد احساس آرامش و رهایی توی نقاشی رو بیشتر درک میکرد ، اینقدر محو نقاشی شده بود که اصلا حضور آقای چوی کنار خودش رو حس نکرد
-اهم
جین باز هم متوجه آقای چوی نشد ، پس آقای چوی اینبار محکمتر و با صدای بلندتری اعلام حضور کرد
-اهــم!
جین به خودش اومد و به سمت آقای چوی برگشت ، آقای چوی با دیدن صورت رنگ پریده و چشمهای قرمز جین شوکه شد
-پناه بر خدا ، ارباب جوان خوب هستید
جین با منگی و بیحالی جواب داد
+بـ...بله خوب هستم ، آقای چوی
- ظاهرتون که نشون نمیده خوب باشید ، بله بفرمایید
+این نقاشی از کجا اومده؟
-عام... یک مرد جوان امروز صبح زود این رو به همراه یک دست نوشته آورد ، گفت که باید به دست شما برسونیم ، خیلی عجیبه تا به حال اون رو اینجا ندیده بودم ، دوست شماست؟
+د...دسـ... دست نوشته؟ اون رو کجا گذاشتید؟
-به محض اینکه به دستم رسید داخل اتاقتون گذاشتم ، یعنی حتی متوجه ورود و خروج من به اتاق نشدید؟ شما که بیدار بودید
جین با شنیدن حرف آقای چوی به سرعت داخل اتاقش شد و کنترلش رو از دست داد و با زانو به لبهی میز کارش برخورد کرد ، از درد دندوناش رو روی هم فشار داد ولی براش مهم نبود ، نامهای که روی میز کار بود رو برداشت و باز کرد ، توی نامه نوشته شده بود
«یادمه توی اولین روزهایی که منو دیدی چیزی بهم گفتی ، گفتی دوست دارم مثل یه پرنده رها باشم ، میدونم که الان احساس رهایی و آزادی نمیکنی ، اما الان توی سیمها گیر کردی سوکجین ، یه روزی ، چه زود چه دیر ، مثل پرندهای که توی تابلو دیدی آزاد میشی و پر میکشی ، راستی! اگه یه وقتی خواستی منو ببینی از پنجرهی اتاقت بیرون رو نگاه کن ، من اونجام!»
جین با شنیدن این جمله متعجب شد و به سمت پنجرهی اتاقش دوید و پردهها رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد ، بیرون حصارهای حیاط عمارت نامجون در حالی که به دوچرخش تکیه داده بود به اون نگاه میکرد ، جین با دیدن نامجون ناخودآگاه لبخند زد و در جواب لبخندش ، لبخند شیرینی هم از طرف نامجون گرفت ، نامجون سوار دوچرخش شد ، دستی تکون داد و با همون لبخندی ک روی صورتش بود شروع به رکاب زدن و دور شدن از اونجا کرد ...
![](https://img.wattpad.com/cover/306330362-288-k761464.jpg)
YOU ARE READING
Him & I
Fanfictionاون و من با هم ، چیزی بهتر ازش نیست 💜🌌 🌌 نامجون دانشجوییه که زندگی سختی داره و با تلاش وارد دانشگاه میشه ، دوستی نداره تا اینکه با پسری به اسم سوکجین که پسر رئیس دانشگاهه و از خانواده ثروتمندیه آشنا میشه ، ولی بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه میشن...