پارت نهم : پرنده‌ی آزاد من

65 18 1
                                    

نامجون به تموم خاطرات و لحظه‌هایی که توی این چند روز با جین تجربه کرده بود فکر می‌کرد ، تموم مکالمه‌ها مثل فیلم از توی ذهنش رد می‌شدن ، کلمه به کلمه ... بدون ذره‌ای خطا و فراموشی ...

دائما به جمله‌ی جین فکر می‌کرد که گفت :«دوست دارم مثل یه پرنده آزاد باشم»

یکی از کاغذهای بزرگی که روی میزش بود رو برداشت و شروع به کشیدن کرد ...
سال‌ها پیش نقاشی کردن رو یاد گرفته بود ، ولی احتمال می‌داد که دیگه فراموش کرده باشه
وقتی به اواسط نقاشی رسید از زیبایی کارش شوکه شده بود ، دستش ماهرانه و روون روی کاغذ حرکت می‌کرد ، انگار که اصلا مال خودش نبود

بعد از چندین ساعت قلم رو زمین گذاشت ، به نتیجه‌ی کار نگاه کرد ، لبخندی پر از رضایت زد

-حالا دیگه سوکجین با این می‌تونه آزاد باشه


نور خورشید صبحگاهی کل اتاق جین رو روشن کرد ، در حالی که زانوهاش رو بغل کرده بود روی تختش نشسته بود و بیرون رو تماشا می‌کرد ، کل شب رو با گریه گذرونده بود و چشم‌هاش تار می‌دیدن ، دیگه از شدت گریه خون آلود شده بودن ، از روی تخت بلند شد و در حالی که از شدت بی‌حالی و سرگیجه تلو تلو می‌خورد از اتاقش بیرون رفت ، سرش رو بلند کرد و نگاهی به دیوار روبه‌روی در اتاقش انداخت ، چشم‌هاش هنوز هم تار می‌دیدن ، کمی چشم‌هاش رو مالش داد تا بتونه بهتر ببینه ، نقاشی یه پرنده بود ، به سمتش رفت و دستش رو روی نقاشی کشید ، هرچقدر بیشتر بهش نگاه می‌کرد احساس آرامش و رهایی توی نقاشی رو بیشتر درک می‌کرد ، اینقدر محو نقاشی شده بود که اصلا حضور آقای چوی کنار خودش رو حس نکرد

-اهم

جین باز هم متوجه آقای چوی نشد ، پس آقای چوی اینبار محکم‌تر و با صدای بلندتری اعلام حضور کرد

-اهــم!

جین به خودش اومد و به سمت آقای چوی برگشت ، آقای چوی با دیدن صورت رنگ پریده‌ و چشم‌های قرمز جین شوکه شد

-پناه بر خدا ، ارباب جوان خوب هستید

جین با منگی و بی‌حالی جواب داد

+بـ...بله خوب هستم ، آقای چوی

- ظاهرتون که نشون نمی‌ده خوب باشید ، بله بفرمایید

+این نقاشی از کجا اومده؟

-عام... یک مرد جوان امروز صبح زود این رو به همراه یک دست نوشته آورد ، گفت که باید به دست شما برسونیم ، خیلی عجیبه تا به حال اون رو اینجا ندیده بودم ، دوست شماست؟

+د...دسـ... دست نوشته؟ اون رو کجا گذاشتید؟

-به محض اینکه به دستم رسید داخل اتاقتون گذاشتم ، یعنی حتی متوجه ورود و خروج من به اتاق نشدید؟ شما که بیدار بودید

جین با شنیدن حرف آقای چوی به سرعت داخل اتاقش شد و کنترلش رو از دست داد و با زانو به لبه‌ی میز کارش برخورد کرد ، از درد دندوناش رو روی هم فشار داد ولی براش مهم نبود ، نامه‌ای که روی میز کار بود رو برداشت و باز کرد ، توی نامه نوشته شده بود

«یادمه توی اولین روزهایی که منو دیدی چیزی بهم گفتی ، گفتی دوست دارم مثل یه پرنده رها باشم ، می‌دونم که الان احساس رهایی و آزادی نمی‌کنی ، اما الان توی سیم‌ها گیر کردی سوکجین ، یه روزی ، چه زود چه دیر ، مثل پرنده‌ای که توی تابلو دیدی آزاد می‌شی و پر می‌کشی ، راستی! اگه یه وقتی خواستی منو ببینی از پنجره‌ی اتاقت بیرون رو نگاه کن ، من اونجام!»

جین با شنیدن این جمله متعجب شد و به سمت پنجره‌ی اتاقش دوید و پرده‌ها رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد ، بیرون حصارهای حیاط عمارت نامجون در حالی که به دوچرخش تکیه داده بود به اون نگاه می‌کرد ، جین با دیدن نامجون ناخودآگاه لبخند زد و در جواب لبخندش ، لبخند شیرینی هم از طرف نامجون گرفت ، نامجون سوار دوچرخش شد ، دستی تکون داد و با همون لبخندی ک روی صورتش بود شروع به رکاب زدن و دور شدن از اونجا کرد ...



Him & IWhere stories live. Discover now