Part "1"

712 132 4
                                    

شروع داستان (: 1401/3/16

Jimin
با عصبانیت از اون کافه بیرون اومدم ، مث اینکه قرار نبود بهم کار بدن ... چرا آخه مگ چ گناهی کردم ... بخاطر قیافم ، تیپم ، ظاهرم ، گرایشم ... همه اینا دلیلی بود برای اینکه هیچکس برای کارکردن با من موافقت نکنه ، روزنامه رو بالا آوردم و آروم آروم پیشنهاد های کار و منطقه هاشون رو میخوندم و رد میکردم ...

1 _ پرستار بچه (بهزیستی)
2 _ نگهبانی ‌(شرکت مین یونگی)
3 _ میکاپر (شرکت مین یونگی)
4 _ مربی دنس (شرکت مین یونگی)
5 _ مدلینگ (شرکت مین یونگی)
6_ دنسر (شرکت مین یونگی)

همه گزینه ها جز گزینه اول مطعلق به شرکت مین یونگی بود ... مین یونگی کی بود؟.. کنجکاو شدم ول وقتی برای تحقیق نداشتم! حتما اونم یکی از کله گنده هایی بود که قراره ردم کنه؟ مگ چجور شرکتی بود که هم دنسر میخواستن هم مربی دنس هم میکاپر هم نگهبان هم مدلینگ ؟.. "مدلینگ" آره مدلینگ شاید بتونم به عنوان مدلینگ اونجا کار کنم ...

Yoongi
روز چِرتی رو گذرونده بودم ... همینطور که رو صندلی جلوی کولر نشسته بودم و باد به صورتم میخورد به مشکلاتم فکر میکردم ، پدر و مادرم جوری رفتار میکردن انگار نمیدونن من گیم ، جوری درمورد ازدواج با دختر برام صحبت میکنن انگار نمی‌خوان باور کنن که به دخترا میل ندارم ... خسته بودم ... از اینکه باید خود واقعیم رو پنهون کنم خسته بودم ، حالم بد بود از اینکه انقد شایعه پشتم بود ... چرا مردم فقط نمیخواستن بپذیرن ... چرا دست از قضاوت کردنم بر نمیدارن ... صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد ... به سمت میز خم شدم و تلفن رو برداشتم

* بله؟

*آقای مین برای پیشنهاد کاری ک آگهی کرده بودیم اومدن ... فقط یکم ، ینی چجور بگم

* میدونی ک خوشم نمیاد انقد لفتش میدی زود بگو ببینم قضیه چیه

منشی جوری که انگار سعی می‌کرد صداشو خفه کنه دستشو گذاشت جلوی دهنش و با تن پایین لب زد

* ی آقایی اومدن که فک نکنم شرایط استخدام رو داشته باشن ، ترسیدم استخدام کنم بعد ...

* بفرستش اتاقم

Jimin
با استرس پوست لبمو میکندم و منتظر بودم منشی که جلوم نشسته تلفنش تموم شه ... متوجه شدم که برای استخدامم تردید داره صدای منشی که داشت میگفت ...

* بفرمایید از این طرف

رشته افکارم رو پاره کرد ، دنبالش رفتم و در آخر جلوی اتاقی متوقف شد در زد و بعد چند ثانیه که برام چند سال گذشت صدایی بَم اجازه ورود داد ... در باز شد و منشی اول وارد شد ، کولمو و روی دوشم سفت تر کردم پشت سرش یه قدم به جلو گذاشتم سرم پایین بود و تو چهارچوبه در ایستاده بودم ، منشی با صدایی که مطعلق به رئیس شرکت بود و دستور خروج منشی رو داد از اتاق بیرون رفت ... منتظر این بودم یه پیرمرد رو ببینم ولی با بالا آوردن سرم مردی با کت و شلوار مشکی چشمای گربه ای که صد برابر از حد معمول جذاب ترش کرده بود مواجه شدم ... دروغ گفتم اگه بگم هول نشده بودم ...

* سلام یادت ندادن بچه جون؟

*ها؟

بی اختیار کلمه ای از دهنم پرید سریع دستمو جلوی لبام گذاشتم و معذرت خواهی کوچیکی کردم

* درو ببند بشین

بعد نشستن نفس عمیقی کشیدم ، از رو صندلی چرمش بلند شد و روبه روم نشست

* من لولو خورخوره نیستم که انقد ترسیدی

* نترسیدم

* مشخصه ... خب بگو ببینم ما حدودا 6 یا 7 تا آگهی دادیم برا کدومش اومدی ؟

* خب راستش من قبلا مدلینگ بودم ... میتونم به عنوان دنسر هم اینجا کار کنم ولی مدرکی ندارم ...

* تو کدوم شرکت مدلینگ بودی؟

* شرکت پدرم ... شرکت Grey

* عجیبه ... پسری که پدرش صاحب شرکته چرا خودش دنبال کاره ... باید بچه پولدار باشه

* خب ... خانوادم منو نمی‌خوان ... چون گی هستم ... جُستم و صدام شبیه به دختراس ... از اکسوسوری استفاده میکنم ، این دلیلیه که منو نمی‌خوان

* نمیخوام معذبت کنم ولی بنطرم برای مدلینگ بودن زیبایی ...

حرفاش مثل مسکن عمل می‌کرد و تو قلبم می‌نشست ... اون بهم گفت زیبام

*اگه بخواید میتونم رنگ موهامو تغییر بدم یا هرچیزی ... فقط لطفا بهم کار بدین من واقن نیاز دارم بهش

* لازم نیست چیزیو تغییر بدی تو همینجوریشم جزعی از مایی از شنبه میتونی اینجا کار کنی

* بع .. بعله ممنون

از جاش بلند شد و سمتم اومد دستاشو گذاشت زیر چونم و صورتمو بالا آورد ‌... تو چشماش زل زدم ‌... حس میکردم جریان برقه که داره رد و بدل میشه

* هی پسر یکم اعتماد به نفستو ببر بالا ... اینجا چیزی نیست که بخوای بترسی و دستات یخ بزنه اوکی؟

*اوک .. ینی بله ، خیلی ممنون

ازم فاصله گرفت و پشت میزش نشست ...

* خب شنبه ساعت 9 صبح اینجا باش

* چشم ... ممنون ازتون خدانگهدار

Yoongi
از اتاق بیرون رفت ... فاک ، اصلا نمیدونم چرا بهش گفتم زیباست یا بهش گفتم اعتماد به نفس داشته باشه ، دروغ گفتم اگه بگم جذبم نکرده بود ... پسر خیلی شیرینی بود ، چشمای عسلیش ، لبای درشت و براقش ، دستای ظریف و انگشتای کوچولوش یا اون لبخندش که وقتی گفتم زیباست ... باعث میشد لبخند بزنم ... با صدایی چیریک دوربین که نشانه عکس انداختن بود به خودم اومدم سرمو بالا آوردم بازم اون هوسوک مزاحم

*یااا جانگ هوسوک داری چیکار میکنی

* اومو ... خدای من تو واقن لبخند زدی مین یونگی واقن خندیدی ... حیف بود ثبتش نکنم

*خب بابا دیوونه

* عرررر واقننننن حتی اعتراف کردی که لبخند زدییییی قضیه چیه هاااا

* قضیه خاصی نیست فقط حوصله ندارم باهات بحث کنم

با زنگ خوردن تلفن هوسوک دیگه نتونست به حرف زدن ادامه بده ... هوسوکی ک من می‌شناختم آخرش از زیر زبونم می‌کشید بیرون ک دلیل لبخندی که زدم چی بود ... و الان ممنون بودم از کسی که تماس گرفته و به بحثمون خاتمه داده

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

میدونم کم بود ولی برای پارت اول خوب بود دیگه مگه نه؟
لفطاااا کامنت و ووت یادتون نره♡
دوستون دارم :)

𝕄𝕪 𝕤𝕠𝕦𝕝 •͜•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant