Part "10"

357 67 3
                                    

هوسوک : ای کاش همشون خواب باشه

یونگی : نه خواب نیست ... باید هرچه زودتر حقیقت رو به جیمین بگیم

هوسوک : وات؟ بهش چی بگیم؟ خل شدی؟

یونگی : تاکی؟ بالاخره که باید بفهمه ، اون حقشه بفهمه چی میگذره تو زندگیش

هوسوکی : ولی جیمین داغون میشه میفهمی؟‌

یونگی : میدونم ... ولی این تنها کاریه که از دستمون بر میاد ، اگه جیمین بفهمه ارثش رو پس میگیره ، من براش یه وکیل خوب گرفتم از همین الان دنبال کاراشه

هوسوک : خیلی خوشحالم ...

یونگی : از چی؟

هوسوک : از اینکه تو هستی تا از جیمین مراقبت کنی ... جیمین الان جز منو و تو و رفیقاش هیچ کسو نداره

یونگی : اون موقعم کسیو نداشت ... وضعیت خیلیم فرق نکرده

هوسوک : برای تو فرق نکرده ... ولی برای یکی مثل جیمین که عاشق مادرش بود خیلی فرق داره

یونگی : نمیدونم باید چجوری بهش بگم

هوسوک : لطفا از من هیچ کمکی نخواه ... من نمیتونم چیزی بهش بگم

یونگی : هوفففف ... دیگه باید برگردم خونه ، جیمینم تنهاس

هوسوک : اهوم برو مشکلی نیست

یونگی : به کیم جنی هم گفتی عکسای جدید رو ادیت کنه؟

هوسوک : آره گفت آمادس

یونگی : مرسی ، نصف کارامو تو میکنی درحالی که وظیفت نیست ...

هوسوک : پس رفیق به چه دردی میخوره

یونگی : تو حق برادری رو برام به جا آوردی

***
یونگی : خوبی؟ جیمینی عزیزم یه چیزی بگو

جیمین : ...

یونگی : بخدا اگه دو دقیقه زبون باز نکنی دیوونه میشم

جیمین : ...

یونگی : نگام کن فدات شم ... بخاطر من حرف بزن

پسر کوچولوش بعد شنیدن ما جرا فقط به یه نقطه خیره بود ... جوری که حرف نمیزد و هیچ ریاکشنی نداشت زیادی غیر نرمال بود ، چشمای پسرکش چرخید و تو چشماش قفل شد ... لب های بیبیش از هم فاصله گرفت ولی صدایی خارج نشد ، دستشو زیر فک پسرکش گذاشت و با نوازش صورت و موهای جیمینش سعی کرد آرومش کنه ولی مگه میشد؟ ... هرکسیم بود با نوازش آروم نمیشد ... ولی کی میدونست یونگی حتی با لبخند زدن هم میتونست از استرس جبمین کم کنه ، ولی این موضوع زیادی برای قلب کوچیکش بزرگ بود ... زیادی غیرقابل درک بود ، دست های پسرکش یَقَشو تو دام انداخت ... اونقدر محکم اون یه تیکه پارچه رو تو دستش گرفته بود که نوک انگشت های کوچیکش به قرمزی میزد ... اشک هاش از چشمهاش جاری شد و با صدای گرفته ای غرید ...

𝕄𝕪 𝕤𝕠𝕦𝕝 •͜•Where stories live. Discover now