یک پسر جوانِ ژاپنی که به خاطر مشکلاتی از توکیو به فرانسه سفر میکنه. اون پسر، پرنس چارمینگِ دیزنی لند پاریس به حساب میاد و به نظر میرسه که قراره سیندرلای خودش رو در دلِ شهر پاریس، زمانی که روی یکی از نیمکت های کافهی له دو مگو نشسته پیدا کنه!
- حالا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
با رسیدن به طبقهی چهارم، به درِ نیمه باز تک واحدِ مقابل خود چشم دوخت. به سمت خانه قدم برداشت و با گذاشتن یک پای خود داخل محوطهی گرم و عطراگین از شیرینیِ شکلات تنِ شخصی، بی مهابا لبخندِ گرم و مردانهای روی لبهای باریکش معماری شد. در رو پشت سر خود بست و با جنس آرامش حل شده در دریچهی سبز چشمهایش، کنجکاویاش رو در دید زدن اطراف خانه مهار نکرد. میوههای خشک شدهی روی کانتر بینیِ مرد رو برای بیشتر بوییدن تحریک کرد و ابل بی اراده گاها نفس های عمیقی میکشید.
نگاهش چرخید و چرخید و در آخر روی درِ باز بالکنی که بین اتاق خواب و آشپزخانه قرار داشت ایستاد. درِ بالکن کاملا باز رها شده بود و میشد دو صندلیِ چوبی به همراه یک میز کوچک بینشان رو شکار کرد. منظرهی مقابل بالکن توسط کلیسایِ تاریخی و قدمت دار سکره کره و بلندیِ چشم گیر برج ایفل که نور های زرد رنگی رو در خود جای داده، تزیین کرده بود. خانه در تاریکی و سکوت غرق شده بود و ابل احتمال میداد پسرک ژاپنیِ یاغیگرش در بالکن باشد. پس چند قدم بلند به سمت مکان مورد نظرش برداشت و باکس شکلاتهایی که خریده بود رو در نزدیکیِ بالکن روی سرامیکهای کرم رنگ باقی گذاشت.
کتِ بلندِ مشکیِ رنگ خود رو کنار زد و دستهایش در پهنای جیبهای شلوار پارچهایش پنهان شدن. لبخند مردانه و مجذوب کنندهاش، نعنایِ برجسته در دو تیلهی سبز چشمهایش رو با بی قراری به تاراج کشیده بودن و مرد خود رو درست شبیه به کودکی میدید که در جست و جوی آرامش خود بالاخره به نتیجهای رسیده. بی مقدمه برای غافلگیر کردن پسرک خود وارد بالکن شد و او رو روی یکی از صندلی های چوبی پیدا کرد.
کوکو در حالی که خود رو در یک پتویِ نازک و آبی رنگ روی صندلی جمع کرده بود، کاملا در پهنای پتو فرو رفته و به بلندیِ برج ایفل و صدای ناقوس کلیسا چشم داشت. نه...این تمام چیزی نبود که چشمهای حالا مه گرفته از عصبانیت ابل گویایش بود! او توان هضم دود تلخ و خاکستری سیگار رو که بی مهابا از بین شکاف باز لبهای سرخ کوکو خارج میشد رو نداشت.
خط اخم غلیظ و زنندهای بین ابروهایش کاشت و با حرص لبهای خود رو توسط زبان تر کرد. لحظهای چشمهایش روی میز کوچک سُر خورد و بین لوازم روی میز تنها دو شیشه مشروب الکلی رو شکار کرد. این دیگه آخرِ عصبانیت او بود، اما نه...آرام آرام...باید خود رو کنترل میکرد.