پارت 3...نقاشی

310 83 19
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه ☻︎

لباسی که انتخاب کرده بودم،رو پوشیدم و موهام رو با جواهراتی گران قیمت و ظریفی که جلوم گذاشته بودن با مدلی که بلد بودم بستم
و کمی از موادی به رنگه قرمز شرابی داخل ظرف به لبام زدم
با تمام شدن کارها به داخل اینه نگاه کردم
با اینکه خوب نمی توانستم خودم رو داخلش ببینم ولی همون قدر کافی بود که بفهمم زیبا شدم.

+میتونم وارد شم؟

جوابی ندادم...
من هنوز اینجارو نشناخته بودم و کمی میترسیدم

+سکوت رو به نشونه رضایت میبینم
در بدون چیزی آروم باز شد و همون مرد یا همون شیطان وارد شد...
بهش خیره بودم... چرا آمده بود اینجا؟

جلوم نشست و لبخندی بهم زد
+خوبی؟
®آره
+زیبا شدی

این اولین باری بود که کسی این رو بهم می گفت
و باعث می‌شد احساس خوبی بگیرم،احساسی که اسمی برایش نداشتم... لبخندی زدم

+دیگه سمته اون در نرو... هم واسه خودت خطرناک هست و هم واسه بچت
®چرا؟
+چون اونجا... نفرین شده هست... نفرین عشق.
®نفرین عشق؟
+اهوم... داستان طولانی داره.... بعدا بهت میگم... میخوای الان نقاشیت رو بکشم؟

تازه اون دفتر و قلم رو داخل دستاش دیده بودم
اینکه کسی میخواست چهره من رو بکشه باعث می‌شد حس خوبی بگیرم... حسی که نمی دونستم اسمش رو چی بزارم

®تاحالا ازمن همچین درخواستی نشده بود
+میتونم؟
®ا.... اره

انگار همین کلمه کافی بود

+رنگ هارو تو بیارید

در باز شد و چندتا میز با ظرفای کوچیک روی اون، روی زمین قرار گرفت و افرادی که آنها رو تو اورده بودن بدون حرفی با احترام خارج شدن

با خارج شدن آنها مشغول کشیدنم شد

+چرا داشتی از دست نگهبانان قصر فرار میکردی؟

در حین کشیدن، حرفش رو زد
نفسی کشیدم... اون جونمو نجات داده بود پس حق داشت بدونه

®چون میخواست بچمو بکشه... چون این بچه حاصل تجاوز اون هست.... حاصله رابطه های زوری در عین حال وحشیانه اون...من هیچوقت مطیع اون نبودم، بخاطر همین هردفعه منو با چیزی دردناک، میزد.... ولی من هیچوقت مطیعش نشدم و حتی تنفرم بیشتر شد، شاید بخاطر اینکه پدر و مادرم رو کشت....
+میدونی چرا میخواست بچت رو بکشه؟
®نه... من هیچوقت از قدرت چیزی سردرنمی آورم... همینطور سلطنت.

سرش رو به مثبت تکون داد
هنوزم همچنان مشغول کشیدن بود

®میشه اسمت رو.. بهم بگی؟
+میخوای یه افسانه ای که از مردمان انگلیس سرچشمه میگیره.. بگم؟

فهمیدم اون نمی خواد اسمش رو بگه... انگار از گفتن اسمش فرار میکنه...
مانند بچه ای که از چیزی که دوست نداره فرار میکنه
یا ترسیدن از چیزی....

®باشه... من افسانه هارو دوست دارم

+در دوره های خیلی قبل زنی بوده که بخاطر زیباییش و نورانی بودنش بهش میگفتن مادر خورشید... میگن که اون بسیار مهربان بود و به مردمان فقیر کمک زیادی میکرده که روزی پدر تاریکی رو ملاقات میکنه....
®پدر تاریکی...؟حتما پسری تنها بوده؟
+اشتباهت همین‌جاست... اون هم یک زن بود...
®زن؟ پ.. پس چرا بهش می گفتن.. پدر؟
+خیلی خوب نمیدونم میگن بخاطر اینکه رفتاراش مانند یک مرد و پدر بوده... بهرحال... مادر خورشید اون رو میبینه... حس عجیبی بهش پیدا میکنه که باعث میشه 100 روز و شب خودش رو در برابر مردم قایم کنه تا با خودش کنار بیاد و بفهمه اسمه حسش چی... و بلخره اسمی برای حسش میزاره عشق یا همون غروب.... اون دوباره به دیدن پدر تاریکی میره و حسش رو بهش میگه... میگن وقتی رفت که شب بوده و وقتی مادر خورشید بهش اعتراف میکنه،ستاره ها شروع میکنن به حرکت کردن و نورانی شدن.....میگن چون عشق اونها دو طرفه بوده این اتفاق افتاده... ولی پدر تاریکی انکار میکنه و باعث غمی بزرگه مادر خورشید میشه... میگن غمش اونقدر زیاد بوده که هرکسی که اون رو می‌دیده بی اختیار گریه میکرده...
®چرا مردم کاری نمی کنن؟
+مردم ماجرا رو نمیدونستن وایسا جلوتر بهت میگم... پدر تاریکی یکسال منتظر میمونه تا بتونه دوباره مادر خورشید رو ببینه... ولی تنها اورو نمی بینه حتی نشونه ای از او دریافت نمی کنه... و بلخره دنبال مادر خورشید میره.. جایی که کسی اجازه نداشت اونجا بره....و وقتی مادر خورشید رو پیدا میکنه و از انکار خود دست بر میداره و بهش اعتراف میکنه، میگن روز بوده و باعث آمدن باران میشه... در اون دوره در روز باران آمدن یک معجزه بوده... ولی افسانه اینجا تموم نمی شه... و وقتی مردم می‌فهمن اونارو زنده زنده میسوزونن.... و باعث خشم زیادی از طرف کائنات میشه و تمام آنها بر اثر گرسنگی میمیرن....

®اونا... مادر خورشید و پدر تاریکی دیگه بهم نرسیدن؟
+میگن اونا بهم رسیدن و جایی دور از چشم مردم قایم شدن...
®افسانه غم انگیزی بود...
+اهوم نقاشی از پدر تاریکی و مادر خورشید دارم و بهت نشون میدم....تموم شد.. ولی هنوز خیلی خشک نشده مواظب باش... چهرت رو با استفاده از ذهن خودم کمی تغییرش دادم ولی صورتت و لباست رو تغییری ندادم چون اونا همچنان بدون هیچ تغییری زیبا هستن

دفترو آروم ازش گرفت و به نقاشی خیره شدم..
اون نقشی به این ظریفی و زیبایی ندیده بود..
حتی داخل قصر...

®ا.. این واقعا زیباست... حتی داخل قصر همچین نقاشی ندیدم و همچین رنگ هایی رو،حتی داخل قصر هم ندیدم... و نخواهم دید...
+من تجربه زیادی دارم... شاید چون از همون اول دوستش داشتم..
® بعضی انسان ها واقعا شگفت انگیز هستن...
+ولی من انسان نیستم...
®چی؟... یعنی چی تو انسان نیستی؟ تو تمام ویژگی های یه انسان رو داری
+غیر از عمر...
®عمر؟ی.. یعنی چی؟

_______________________________________
.952.

خوب اینم از این پارت زیبا...

افسانه ساخته ذهنه خودم بوده و وجود خارجی نداره
و حتی بعضی از مکان ها و زمان ها وجود خارجی ندارن...

با اینکه ووت و کامنتای پارت قبلی نرسیده ولی خوب من دلم نیومد نزارمش...
اینکه بگم ناراحت نشدم خوب دروغ گفتم حداقل انتظار کامنت داشتم ولی خوب... بگذریم..
دوستش داشته باشد.. ♡︎
و اگه سوالی بود بپرسید☺︎︎
.


.
ووت:40
کامنتم فراموش نکنید

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Where stories live. Discover now