جادوگر مار.... پارت7

176 46 14
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه
---------------------------------------------------------

یک روز بعد
جونگکوک

بدون خداحافظی از شیطان به سوی پیدا کردن اون جادوگر شدم... جادوگر سفید، که در نور سفید ماه گم میشد
دیروز شیطان به من نشانه ای از درجه بالای قصر داد که به راحتی بتونم وارد قصر بشم و زودتر کارو انجام بدم و بدونه هیچ اتفاقی برگردم...

فلش بک

+این نشانه رو بهشون نشون میدی و فقط درحد چند جمله کوتاه جوابشون رو میدی
من جون گی هستم و تازه به اینجا فرستاده شدم
همین خودشون بهت اتاق و.. میدن بدون هیچ شکی.

نزار شب بشه و برگرد حتی اگر ناموفق بود بازم برگرد
چون موندن در اونجا یعنی داری با پای خودت به تله میری!

#چرا نباید بمونم و برگردم؟!

+من همینجوری هم بدون هیچ کاری تحت نظر هستم اگه هم میبینی کاری انجام نمیدن بخاطر ترسشون هست، ولی فقط یه کاره ریز و اشتباه باعث میشه این داستان به پایان بدی برسه، به شبی برسی که ستاره ای در آسمان نباشه، چشمانی که توسط پادشاه تو خالی باشه، و آبی که توسط خون به رنگ قرمز در امده و جادوگرانی که روح های نفرین کرده خودشان را در همه جای شهر آزاد می کنند... پس این واسه خودت هست جونگکوک.. امیدوارم که متوجه شده باشی...

#با اینکه نگفتی چرا نباید بمونم ولی باشه میرم و برمیگردم

+ولی عاقبتشو بهت گفتم...

پایان فلش بک

بلخره به در ورودی قصر رسیدم و همونجوری که جین گفته بود به راحتی وارد شدم و اتاقی بهم دادن...
ولی از اینجا به بعدش خودم باید دست بکار میشدم و چیزی که براش اینجا امدم رو میبردم

صدای مردی آمد که اجازه ورود میخواست

#میتونی بیای تو

مرد پیر با تمام آداب و رسوم وارد اتاق شد و باتمام احترامی و توانی که داشت جلوم تعظیمی کرد و شروع به صحبت کرد

"چون امروز اولین روز شروع کارتون هست و اولین روزی هست که وارد قصر میشین عالیجناب شمارو به دیدار خصوصی خودشون دعوت کردن

#چرا اون وقت؟ فکرنکنم من اونقدر ارزشش رو داشته باشم!

" این دستور عالیجناب هست و خواهش کردن که به دعوتشون جواب رد ندید... و اگه میشه آماده بشید و با من به قصر شرقی بیاین

#دعوتشون رو قبول می کنم، و میتونیم الان بریم نیازی به وقت هدر دادن نیست

.
.
.
.

بلخره الان جلوی پادشاه ایستاده بودم
بوی بد شراب و هم خوابیشون با دیگران دماغم رو پر کرده بود انگار نه انگار مردمان این سرزمینش دارن با گرسنگی و قطعی دست و پا میزنن... و تعداد زیادی از آن ها مردن در حدی که هیزمی برای آتش زدن اون ها پیدا نمی شه

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Where stories live. Discover now