پارت 4...جاودانه

312 80 31
                                    

<<ووت و کامنت فراموش نشه >>

+اهوم.... من یک جاودانه هستم... همه بهش میگن طلسم یا نفرین شیطان...
®ترسناکه...

تنها کلمه ای که گفت همین بود به چشماش خیره شدم و لبخندی زدم...

+میخواستی نقاشی مادر خوشید و پدر تاریکی رو ببینی... درسته؟
®اهوم...

دفترو ازش گرفتم و برگ زدم....
و بهش دادم..

+این هست
®لباساشون عجیب هست ولی زیبا هستن... خیلی زیبا..
+اهوم....

دفترو ازش گرفتم و بلند شدم تا الانم خیلی اینجا مونده بودم باید میرفتم....کلی برنامه داشتم برای آینده و همشو باید آماده میکردم
بخاطر نگهداری این هایبرد مطمئن بودم سرباز های قصر بعد از 100 سال دوباره جرعت میکنن بیان پس باید آماده میشدم...

+من دیگه باید برم.... روز دیگه هم بهت سر میزنم.. از خودت و بچت مراقبت کن... و هرچیزی که خواستی بگو تا برات آماده کنن

اونم از جاش بلند شد و بهم احترام گذاشت... و لبخندی بهم زد

®من نمیدونم کی هستی یا با من چیکار داری که داری اینجوری بهم کمک میکنی ولی ازت ممنونم که منو نجات دادی و داری به خوبی از یه هایبرد ببری مثل من نگهداری میکنی...

لبخندی به حرفاش زدم و از اتاق بیرون رفتم
به حرفاش فکر کردم.. درمورد پادشاه...
انگار اونقدر هاهم که فکر میکردم پادشاه احمق نیست...
بلکه بیشتر از چیزی که فکرکنم احمق هست
یه هایبرد ببر اونم از ژن خود امپراطور.. میتونه کله خانواده امپراطور رو از ریشه بِکنه و بُکشه...

مردم فقیر دارن از گرسنگی و سرما میمیرن و پادشاه فقط به فکر هم خوابی با برده های زیباش هست... و مردم رو با خرافات الکی و پوچ اون هارو گول میزنه..... مردم احمق و زود باور..

با صدایی که پشتم شنیدم برگشتم و به مردی که سرشو انداخته بود پایین و نامه ای روبه روی من نگه داشته بود نگاهی انداختم

©ارباب ببخشید... نامه ای برایتان رسیده...

نامه رو ازش گرفتم
+میتونی بری

به سمت اتاقم قدم برداشتم و بین راه نامه رو باز کردم
نامه از طرف... گرگ سفید بود...
'' چندماه دیگر به اینجا میرسم''

تنها چیزی که توی نامه بود، همین بود... لبخندی زدم خیلی وقت بود اون رو ندیده بودم...

_______________________________________

میدونستم کم کم وقتش میرسه... و بچم رو میبینم...
فقط از چیزی میترسیدم... که نتونم زنده بمونم و بچم رو تنها بزارم...
میدونستم که نمی تونم و میترسیدم بعد من بچم تنها بشه بدون کسی که ازش نگهداری بشه
با فکر این اشکام روی گونه هام ریخت
من دلم نمی خواست بمیرم و بچم رو تنها بزارم...
ولی چیزی نبود که از مرگ من جلوگیری کنه...
تا الان تونستم از بچم نگهداری کنم ولی بعدش که من رفتم؟!نکنه به بچم صدمه بزنن... نکنه بلایی که سر من آمد، سراونم بیاد
دستم رو روی قلب دردمندم گذاشتم و فشار دادم. نمی خواستم حس بدم رو به بچم منتقل کنم، ولی نمی تونستم...
با همچین فکرایی باعث می‌شد به حال خودم گریه کنم، چقدر بدبخت و بی کس هستم... و چقدر خودخواهم...، که بچم رو توی دنیایی، به این بی رحمی ول میکنم
روی تشک دراز کشیدم و به جای نامعلومی خیره شدم
بعد من چه بلایی سر بچم میاد؟...
صدمه ای که بهش وارد نمی شه، میشه؟...

دیگه گریه نمی کردم، اشکام روی گونه هام خشک شده بود و فقط داشتم فکر میکردم...
از خودم سوال می‌پرسیدم...
سوال هایی که جوابی براش نداشتم...

چشمام کم کم بسته شد... و سیاهی مطلق...

.
.
.

¥دستم رو بگیر... کمکت میکنم...تو نمی خوای زنده بمونی و با بچت باشی؟ من اینکارو واست میکنم...

زنی بدون چهره... فقط لبخندش رو میدیدم... نه یه لبخند ساده... عجیب و ترسناک بود..
بدون اراده سمتش کشیده میشدم و باعث می‌شد وحشت کنم

®ولم کن... ولم کن... نمی خوام... من شیطان رو دارم

خنده بلندی سر داد انگار بامزه ترین جمله رو واسش گفته باشم

®برادر کوچیک من... اون برادر کوچیک منه... ماله هیچکس دیگه نیست... اون احمق فکر میکنه میتونه بدون من انتقام بگیره؟اههه... برادر کوچیک و احمق من... دلم واسش تنگ شده ولی اون نه..

لحنش غمگین شد... حس کردم این لحن درون خودش خشمی، خاموش نشدنی داره...

یکدفعه خنده ای ترسناکی کرد و یلحظه اون رو توی صورتم دیدم و باعث شد جیغی بکشم و بیفتم زمین...

®ت... تو... چی هستی...
¥من؟... خودمم نمیدونم.... اینو باید از یکنفر دیگه بپرسی نه من... ولی بهم میگن، جادوگر قلب سیاه...
®چ.. چرا ولم نمی کنی؟
¥چون.... انتقام...انتقام...

با هر کلمه ای که می گفت جیغ می‌کشید... باعث شد گوش هامو بگیرم... و بدنمو تو خودم جمع کنم...

®دست از سرم بر دار...هق ولم کن... نمی خوام..

چشمام رو باز کردم انگار از غرق شدن نجات پیدا کرده بودم....
نفس نفس میزدم...
دلم داشت کم کم درد می‌گرفت...

بلند شدم و سمت در قدم گذاشتم... با هر قدمی انگار در ازم دور میشد..
درد دلم شدید شده بود، اشکام روی گونه هام می‌ریخت...
دامنم رو نگاه کردم، قرمز شده بود... دستم رو بهش زدم که دستمم اون رنگو گرفت... وحشت کردم و سرعتمو بیشتر کردم...بلخره به در رسیدم و دست خونیم رو به در زدم و بازش کردم، بیرون رو نگاه کردم... هیچکس نبود..
پاهام دیگه جونی نداشت روی زمین افتادم و اشکام بیشتر شد...
دردش هرلحظه بیشتر می‌شد...

چ.. چرا هیچکس نبود...لطفا یکی نجاتم بده...

_______________________________________
. 873.

اینم از این پارت
امیدوارم دوستش داشته باشید
ووت و کامنت هم فراموش نکنید
.
.
ووت:40
کامنتم فراموش نکنید
.
.
قبلی هم برسونید لطفا ☺︎︎

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Donde viven las historias. Descúbrelo ahora