پارت10....خواهر؟

91 25 12
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه 🥧

3روز بعد
روز جشن
قصر مرکزی

روی صندلی پر زرق برق نشسته بودم اونم در کنار پادشاه، اصلا به این موضوع و خواسته های بی شرمانه پادشاه حس خوبی نداشتم
و به خوبی طمع و عطشش، در ثروت و هم خوابی با دیگران رو میدونستم
و به خوبی میدونستم اون نقشه ای در سر داره و این همه دست دلبازی به راحتی نیست
اون بار ها نقشه قتل من رو کشید و چرا از این کار منصرف شده برایم جای سوال است
فقط زخمش بر چشمم هنوز یادگار اون هست، شاید اینکارو تهدیدی و نشان دهنده قدرتش به من و نا چیزی من در این قصر بود.
درسته من یک حرومزاده بیشتر نیستم در این قصر و تا الان هم زنده ماندن با این لقب شانس بزرگی برای من هست.

~اینقدر ساکت نباش و به رقص هایی که فقط مختص تو هست توجه کن و همراه آنها شادی کن

لبخندی از این حرف زدم کاری جز اینم نمی توانستم کنم.
زن هایی که با ماسک پارچه ای صورت خودشون رو پوشونده بودن و انجام رقص هایی مختلف بودن
درکنار اون بروی طبل ها کوبیده میشد و صدای بلندی رو ایجاد می‌کرد.
خسته کننده بود هیچ چیز این ها برایم سرگرم کننده نبود بلکه خسته کننده بود و لحظه شماری به پایان این جشن میکردم

زیر چشمی به پادشاه خندان، نگاه کردم که دریغ از نگران و ترسی در آینده، داشت از جشن لذت میبرد

بلخره با صدای آخرین ضربه به طبل بزرگ... همجا رو سکوت گرفت و نمایش به پایان خودش رسید
پادشاه بدون صبری از جای خودش بلند شد و به آدم هایی که برای این جشن آمده بودند نگاه کرد، و نگاه خودش رو میان آنها میگرداند

~امروز.... بلخره پسرم رقصنده ای برای خودش انتخاب کرده، رقصنده ای متفاوت و البته پاک...
بیارینش...

بعد صحبتش برجای خودش نشست و طولی نکشید که فردی با موهای کوتاه قهوای که حتی از دورم میشد فهمیدم چقدر نرم هستن
و چشمای پرشوق وشور و انگار هزاران ستاره در خودش جای داده بود...

دستمال توری رنگ جلوی برسی بیشتر صورتش رو ازم گرفت...
بلخره محو بدنش شدم حتی از روی این لباس ها هم معلوم بود چقدر ظریف

چقدر زیبا بود! زیبا.... البته که باید رقصنده ها زیبا باشن ولی.... اون فراتر از کلمه زیبایی بود...

در ذهنم و حتی در چشمانم او را تحسین میکردم و شاید از پادشاه تشکر میکردم که همچین رقصنده ای رو برایم انتخاب کرده...
من چجوری آخه میتونستم همچین رقصنده ای که چشمانش پاک تر از یک کودک هست رو بُکشم؟

~زیباست نه؟... پسرکم... دیدی پدرت برایت چیزهای بدرد نخور نمیاره؟... آیا بهت اثبات شد؟

خودم رو جمع و جور کردم و به پادشاه نگاه کردم لبخندی زدم و برای قدردانی کمی سرمو به عنوان ادب تعظیم کردم...
و بعد از آن نفس عمیقی کشیدم تا روی خودم مسلت باشم.
ولی همچنان چشمانم آشکارا تمام حس درونی من رو به اون ابراز می‌کرد...

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Where stories live. Discover now