الهه... پارت 6

179 58 13
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه
_______________________________________

+کی امدی؟
#خیلی وقت نمی شه یکم تو شهر گشتم بعد امدم اینجا... الان که دارم به اینجا دقت میکنم اصلا عوض نشده...
+انتظار داشتم زودتر بیای...چرا اینقدر دیر امدی؟
#متاسفم یک کاری پیش امد

به سمت اتاق بردمش و وارد اتاق شدیم
قبل نشستنمون یه چای سبز دستور دادم بیارند..

هردومون رو بروی هم بودیم نقشه رو باز کردم رو کردم بهش...

+اینجا قصر پادشاه هست که این رو خوب میدونی، ولی یک شایعه امروزا پخش شده درمورد یک رقصنده با موهای کوتاه...
#رقصنده با موهای کوتاه؟ مثل تو؟
+درسته میگن اون معشوقه اصلی پادشاه هست  و با تمام افراد قصر فرق داره، اون موهای به رنگ برف داره و رقص اون اینقدر زیبا هست که هرکسی رو به شگفت میاره...
#اینجوری که میگی حتما اون رقصنده عاشق پادشاه هست و..
+داری اشتباه میکنی... برعکس اون متنفره از پادشاه و حتی میگن بخاطر کوتاهی موهاش اون رو یه جادوگر صدا می‌ کنند و میگن هرشب بجای یک یک اتاق زیبا و بزرگ، اون توی سیاهچال می‌خوابه و برادر و مادرش تبعید شدن.. البته اینا مهم نیست، من میخوام اون رو برام بیاری.
#چرا اون رو میخوای؟
+چون اون یه هایبرد مار هست... البته نه یه مار ساده بلکه یه مار سفید... و سلطه ای که اون میتونه روی مار ها پیدا کنه بیشتر از اونی هست که فکر میکنی...میتونی اون رو واسم بیاری؟
#چجوری میتونی راضیش کنی پیشت باشه؟

پوز خندی زدم اون الان به قدرت من شک کرد؟

+به سادگی... البته این رو بعد میفهمی
#تو سالها هست که داری روی این نقشه کار میکنی... از وقتی که منو پیدا کردی... امیدوارم کاری نکنی پیشمون بشی..
+تو از وقتی که یک گرگ کوچیک بودی و بین سفیدی برف گم میشدی مواظبت بودم تاالان؛
تا حالا دیدی ریسکی کنم که از پسش نتونم بربیام؟ و اگه هم کردم بدون، الکی نیست و نقشه ای پشتش هست...

میخواست دوباره سوالی ازم کنه که در باز شد و تهیونگ با یه سینی کوچیک با دوتا فنجون چای سبز دستش آمد تو، بهش لبخندی زدم که سینی رو روی میز گذاشت و توی بغلم نشست و با اخم به جونگکوک نگاه کرد...
جونگکوک اول با گیجی بهش خیره شد و نگاهی به من کرد و بعد لبخندی بهش زد

#هی کوچولو خوبی؟ چرا با اخم نگام میکنی؟
•اولن من کوچلو نیستم و اسمم تهیونگ هست... اون  مال من هست نه تو... نمی تونی بدزدیش...
#هی هی کی گفته اون مال تو.. نخیرم... اون مال من... میخورمتا!؟
• نخیر ببر ها از گرگا قوی ترن... تو نمی تونی منو بخوری...

خنده ای به این بحث کردم و لپ تهیونگ رو کشیدم که آخ کوچولویی از میان لباش بیرون امد

•تهیونگ این مؤدبانه نیست بخوای با کسی اینجوری حرف بزنی؛ اون دوست من هست... توهم باید باهاش دوست بشی... و البته من الان کار دارم  برو بیرون بازی کن میام پیشت!

خدمتکارو صدا زدم که طولی نکشید وارد اتاق شد و دستای تهیونگ رو گرفت و  از اتاق بردش بیرون...
به فنجون چای سبزی که تهیونگ با دستاش واسم اورده بود لبخندی زدم.. که با صحبت دوباره جونگکوک سرمو بالا اوردم و بهش خیره شدم...

#با اون بچه میخوای چیکار کنی؟ اون چرا اینجا هست بدون شک تو، ساده کسی رو اینجا راه نمیدی!
+مادرش یه هایبرد ببر بود و مشوقعه پادشاه...  و  اون شخصیت اصلی پیروزی این داستان هست... قدرتی که اون داره باعث میشه کارمون آسونتر و زودتر بشه... و اون میخواد تهیونگ رو بکشه بخاطر پیشگویی..
#پیشگویی؟
+پیشگویی به پادشاه شده قرار صاحب هایبرد ببری بشه که در آینده این هایبرد قدرتمند میشه و تخت سلطنتی رو ازش میگیره و اون رو به قتل میرسونه...
#تو به این باور داری؟
+ غیر از باور اون بچه پادشاه هم هست و البته فعلا که داره پیشگویی درست از آب در میاد پس چرا باور نداشته باشم؟! البته هایبرد ببر کمیاب و یکی از قدرتمند ترین هایبرد ها هست و غیر از پیشگویی میتونیم بازم شکستش بدیم.. متوجه ای؟
#اهوم... بگذریم بریم سراغ اون هایبرد مار... اسمش چی؟
+میگن کسی اسم واقعیش رو نمیدونه ولی چیزی که صداش میزنن الهه هست... و جونگکوک لطفا زود برام بیارش...
#باشه
+و تا یادم نرفته..

برگه رو برداشتم و روی میز و جلوی اون گذاشتم

#این علامت روی بدن الهه هست.
+مشکلی نیست...

بعد از خوردن چای سبز، هردمون از جامون بلند شدیم و بیرون رفتیم و تهیونگ رو در حالی دیدیم که داشت با یه پروانه روی گل حرف میزد...

#هی کوچولو چیکار میکنی؟

تهیونگ سریع سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند که باعث شد پروانه بترسه و از روی گل بلند بشه و فرار کنه
تهیونگ بلند شد و با اخم پیشم آمد و رو به جونگکوک کرد

•من کوچولو نیستم... اسم من تهیونگ هست... بگو تهیونگ... ت ه ی و ن گ... تکرار کن.
# منم اسم جونگکوک هست بد اخلاق

تهیونگ سرشو رو سمت، به من کرد و چشماش جوری بود که می گفت این احمق از کجا آمده...
خنده ای کردم که باعث شد جونگکوک ساکت بشه و با شوکه بهم نگاه کنه...
و چیزی بگه که پشیمون بشم چرا خندیدم!

#تو...خندیدی...اونم نخنده ای که از رو کینه یا.. باشه بلکه از خوشحالی!
+جونگکوک بعد درموردش حرف میزنیم، بریم غذا بخوریم و باید استراحت کنی و زودتر بری واسم اون الهه رو بیاری بنظرم.

تنها حرفی که میتونستم بزنم.
و جواب سؤالش رو فعلا ندم.
من خندیدم!؟ عجیب بود و ترسناک...

_______________________________________

سلام
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین☃︎

و دو شخصیت جدیدی هم این پارت وارد شد...
جونگکوک و جیمین.....ฅ^•ﻌ•^ฅ

امیدوارم از داستان لذت ببرید♡´・ᴗ・'♡

سعی می‌کن تایم آپ کردن رو زودتر کنم البته اگه دوباره مشکلی از نت و.. ایجاد نشه

و ووت و کامنت فراموش نشه☆

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Where stories live. Discover now