PART 28

2.8K 446 308
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه
پارت قبل:/

*متن چک نشده

*

Flash back[5 years ago]:

صدای ترسیده و پر از استرس تهیونگ توی فضای داخلی ماشین پخش شد و باعث شد با دقت بیشتری به حرفهای برادرش گوش بسپاره:
_من دیروز از مدرسه برگشتنی رفتم پیش جونگی هیونگ...یعنی خودش اومده بود دنبالم و اصرار کرد...به نظرت بابا دعوام میکنه هیونگی؟

یونگی لبخندِ تلخی به ترس تهیونگ از پدرشون زد و وارد خیابانی که ساختمانِ خونه داهیون داخلش بود، شد و با ملایمتی که سعی در به آرامش رسوندن برادرِ کوچیکش داشت، گفت:

_خوشگل من، نگفتم وقتی من کنارت نیستم اجازه بگیر از مامان یا بابا بعد هر جا خواستی برو...اون هَم حق داره نگرانت میشه عزیزم...الان کجایی؟ خونه جونگین؟

ماشین رو کنارِ خیابانِ باریک و دراز پارک کرد و منتظر شنیدن صدای دِلنشین تهیونگ موند:
_الان اومدم خونه اما بابا هنوز نیومده...مامان گفت خیلی از دستم عصبانی شده...من خیلی میترسم...میشه بیای؟

از آیینه ای که وسط ماشین، قسمت بالایی شیشه قرار داشت؛ به چهره خودش نگاهی انداخت و مشغول درست کردن موهای بهم ریخته اش شد:
_کوچولو، من لندنم...چجوری بیام فراموش کار؟ نیازی نیست بترسی من باهاش حرف میزنم تا باهات کاری نداشته باشه...خوبه؟

تصور وضعیت تهیونگ برای یونگی که بار ها شاهد همچین صحنه های بود، سخت نبود...تهیونگ در حالیکه به سختی از روی استرس، نفس میکشید، در تاریکی اتاقش، به زیر لحاف زمختش پناه برده بود و سعی در مخفی کردن لرزش بدنش داشت...
افسوس خورد که چرا باید با برادرش انقدر فاصله داشته باشه..‌از اومدن به لندن برای تحصیلات ،پشیمون بود!

با تهیونگ خداحافظی کرد و تلفنش رو به دست گرفت تا با فرستادن پیامی به داهیون رسیدنش رو اطلاع بده اما همون لحظه پیغامی با محتوای"بیا تو خونه" از طرف دختر براش ارسال شد...متعجب اَبروی بالا انداخت و به ورودی ساختمان چشم دوخت تا از تنها بودن دختر مطمئن بشه...
از ماشینی که به تازگی تهیه کرده بود، بیرون رفت و نگاهِ کُلی به نمایی ساختمان انداخت....توجهش به چراغِ روشن اتاقِ دوست دخترش جلب شد و لبخندِ شیطنت آمیزی زد...
بهرحال اونها تو رابطه بودن...چه اشکالی داشت کمی بیشتر از بوسه پیش میرفتن؟

با قدمهای بلند و سریع از پله های عریض بالا رفت و مقابلِ درب کِرمی رنگ ایستاد...با دیدن دَری که نیمه باز بود ،مردد همون نقطه ثابت موند...میتونست بی اجازه وارد بشه؟ تقریبا برای بار دوم بود که اینجا حضور داشت و الان احساس میکرد که شاید این رفتارش برای داهیون بی ادبانه باشه...تعلل رو کنار گذاشت با جلو بردن دستش، بدون برداشتن قدمی، با فشارِ کمی درب رو کامل باز کرد...به فضای تاریک داخلِ خونه سَرک کشید...بَر خلاف انتظارش خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود.

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now