تهیونگِ این زمان👆🏻
ووت و نوشتنِ "نظرات" یادتون نره
فکر کنم الان باید بنویسم به افسونگر عشق بدید؟
وَ
انرژی!
23,5کلمه[هزار]
واقعا احسنت نداره؟
[کاذب]*
5 Years Later ، 27 December_ England ، London:
رأس میز غذا خوری نشست و اجازه داد دختری که عنوانِ خدمه رو به دوش میکشید، داخلِ بشقابِ سفید رنگِ مقابلش کمی سوپ بریزه و لیوانِ خالی کنارِ بشقاب رو تا نصفه از آب پُر کنه...
زیرِ لب تشکر کرد و قاشقِ نقره ای رو به دست گرفت و بی توجه به افرادی که روی صندلی هاشون نشسته بودن، مشغولِ خوردنِ غذاش شد و اهمیتی به نگاه های خیره اشون ندادخانوم جئون آرنجِ دو دستش رو ، به روی میز چوبی و سلطنتی گذاشت و انگشتهاش رو مقابلِ صورتش گره زد و به زیرِ چونه اش تکیه گاه کرد...خیره به تک پسرش با لبخند گفت:
_پسرم برات استیک درست کردم...چرا از اون نمیخوری؟جونگکوک سَری تکون داد و قبل از اینکه قاشقِ دیگه ای از محتویات غذاش بخوره ، در حالیکه به بشقاب خیره بود؛ لب زد:
_معده ام درد میکنه...بعدا امتحانش میکنمخانوم جئون نفسِ کلافه اش رو بیرون فرستاد و موهاش رو از مقابلِ صورتش کنار زد و با حرص اما ملایم و با احتیاط غرید:
_چقدر باید بگم انقدر از اون کوفتی نخور؟ داری از بین میریجونگکوک قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و سَرش رو بالا گرفت و با بی حسی به مادرش چشم دوخت و آهسته گفت:
_من از بین میرم...به شما چه؟زن اَخمی کرد و مُشتِ محکمی به روی میز کوبید، جوریکه دخترِ خدمتکار که پُشتِ صندلی جئون ایستاده بود، بدنش ترسیده تکونی خورد و چشمهاش رو ، به هَم فشرد اما مَرد بی تفاوت بود:
_به من مربوطه...چون من مادرتم...نمیخوام از دست بریبه عنوان یک مادر، تحمل زجر کشیدنِ فرزندش رو نداشت...غیر از این هَم میبود جای تعجب داشت!
جونگکوک به صندلی تکیه زد و پوزخندِ حرصی روی لبهاش نقش بست و دستِ بزرگش رو به دورِ لیوان بلند حلقه کرد:
_اگه مادرم بودید به این وضع دچار نبودمدوست نداشت برای صحبت با مادرش از لحنِ زننده استفاده کنه اما این روز ها...بعد از طی کردن چند سال غم و حسرت، کُنترل اعصاب و روانش سخت شده بود...مگه یک انسان چقدر توانِ مقاوم ایستادن رو داره؟ چرا باید جوری رفتار میکرد که انگار خوشحاله ، در صورتی که نیست...چرا باید سیاهی زندگیش رو از اطرافیانش پنهان کنه؟ جوریکه فراموش کنن باهاش چیکار کردن!
![](https://img.wattpad.com/cover/280366422-288-k934151.jpg)
STAI LEGGENDO
𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 |
Storie d'amore_ولت نمیکنم. اینبار از دستت نمیدم. حتی اگه بدونم شب ها وقتی توی بغلت،بین بازوهات جا میگیرم،به امید اینکه خوابش رو ببینی چشم هات رو میبندی! حتی اگه بدونم صبح ها به امید دیدن اون، توی بغلت چشم هات رو باز میکنی! حتی اگه بدونم موقع صدا زدنم،اشتباهی اسم...